آقای روحاله رمضانیفرد در سال هشتاد و هشت وارد گروه بیوتکنولوژی شدند و در دورهی کارشناسی موفق شدند به دورهی مدرسهی تابستانی دانشگاه EPFL راه پیدا کنند. ایشان تحصیلاتشان را در گرایش مولکولی تا مقطع ارشد در دانشگاه تهران ادامه دادند و برای مقطع دکتری به تحصیل در رشتهی میکروبیولوژی در دانشگاه Illinois پرداختند. ایشان هماکنون بهعنوان نیروی کارآموز در شرکت Eli Lilly and Company مشغول به فعالیت هستند.
ExperiMental: خب پس ما مثل همیشه
از دبیرستان شروع میکنیم. شما این دوران رو چطور گذروندید و چه حسرتهایی دارید؟
روحاله رمضانیفرد: دبیرستان و راهنمایی برای
من با هم توأم شدند، چون من توی مدارس استعدادهای درخشان مشهد بودم و اونجا خیلی
دوستهای خوبی پیدا کردم. با یک سریهاشون چهار سال، با یک سریهاشون سه سال، و با
خیلیهاشون هفت سال مثلا یک جا میرفتیم و میاومدیم، و واقعا جالب بود. خیلی محیط
خوبی بود. شخصیت آدم خیلی توی اون موقع شکل میگیره. اگه میخواستم بگم چه تغییری
ایجاد میکردم، کاری که من کردم این بود که روی درسم شاید خیلی تمرکز کردم. خیلی
آدمهایی دیدم که مثلا توی دبیرستانشون خیلی روی درسشون تمرکز نداشتند و بعدا شروع
کردند به درس خوندن.
اون
موقع شاید یک سری کارهای دیگه میکردم؛ مثلا کمتر درس میخوندم. چون یک سری درسها
هست که میخونید خوبه، ولی لازم نیست که کامل بلد باشی؛ در حد این که بخونی
امتحانش رو بدی، پاس کنی، تموم بشه بره، کافیه، ولی خب من همهی اونها رو میخوندم.
ولی خب باعث شد که باز توی کنکور کمتر اذیت بشم. چون تو دبیرستان بیشتر درس میخوندم،
تو کنکور کمتر اذیت شدم. پس میتونم بگم که من خیلی درس خوندم. کاری که میکردم
این بود که کمتر درس بخونم، فعالیتهای متفرقه هم داشته باشم.
یک کار
دیگه این بود که یک سری المپیاد دانشآموزی بود، من توشون شرکت نکردم. بعضی وقتها
به این فکر میکنم که تو که این همه درس خوندی، خب اونها هم شرکت میکردی دیگه،
مینشستی مثلا چهارتا چیز هم اونجا میخوندی و توی اونها شرکت میکردی ببینی میتونی،
نمیتونی، شدنی هست یا نیست. یعنی یه جورهایی خودم رو فقط روی کنکور و امتحان
نهایی و نمره و معدل گذاشتم. هیچ کار متفرقهای نداشتم. نه فعالیتهای جانبی،
ورزشی، موسیقی و اینها داشتم، نه فعالیتهای المپیاد داشتم. راه خودم رو میرفتم
و میاومدم. یک سری رفیق داشتم و با خیلیهاشون هم هنوز در ارتباطم. هنوز هم یک
گروه دبیرستان داریم توش صد نفر آدم هستند و جوک و از اینجور چیزها میفرستند.
ExperiMental: ولی بعدش چی شد که
رفتید بیوتک؟ بهجای همه انتخابهایی که میتونستید داشته باشید؟
روحاله رمضانیفرد: آها! این خیلی شانسی شد
برای من. چون من هم از بچهها خیلی شنیدم که مثلا توی مجله و تلویزیون و اینور و
اونور مثلا تبلیغش رو شنیده بودند یا مثلا از راه المپیاد آشنایی داشتند؛ برای من
اینطوری نبود. من موقع انتخاب رشته، توی دفترچه باهاش آشنا شدم و یک پرسوجویی
کردم و زنگ زدم خانم معافی؛ خانم معافی اون موقع منشی گروه بودند. یک مصاحبهای
رفتم و انتخاب کردم. تصویری که از آینده داشتم، همین بود. یعنی همین کاری که الان
دارم میکنم، بود.
یک
چیزی که خیلی تبلیغ میشد و شاید هم درست نباشه، این بود که خیلی رشتهی جدیدی هست.
من الان که دارم فکر میکنم، دوازده سال پیش که من انتخاب رشته کردم، قاعدتا
بیوتکنولوژی خیلی قدیمیتر از دوازده ساله. مثلا اون موقع میگفتند ده ساله تاسیس
شده؛ دقیقا هفتاد و هشت تاسیس شد. سال دو هزار رو مبدا گرفته بودند. ولی خب قدیمیتر
از این حرفهاست. بعد چیزی که میگفتند این بود که تهش شما مثلا محقق میشید.
دانشمند میشی میری آزمایشگاه کار میکنی. بچهها همه اپلای میکنند میرن خارج،
که همهی اینها شد.
از
آینده چه تصوری داشتیم؟ واقعا همین بود. شاید یه تصوری که داشتم این بود که برم یک
مولکول جدید کشف کنم، مثلا یهو سرطان رو درمان کنم که خب اون تصور اغراقشده است.
الان فهمیدم هیچکس به تنهایی نمیتونه اون کار رو انجام بده؛ ولی توی چین میشه
مثلا از این کارها کرد. حالا یه گروهی باشه، یه جمعی باشه میشه. ولی خب حالا یکنفری
نمیشه از این کارها کرد.
از
انتخابم راضی هستم، ولی مثلا میتونستم خیلی کارهای دیگه کنم. یعنی اینطوری نیست
که بگم وای مثلا من راضی نیستم؛ راضیام، ولی بهجای این که این رو انتخاب کنم، میتونستم
بیستتا انتخاب دیگه داشته باشم. یعنی قشنگ یک جایی اونجاست که شاخهشاخه میشه
دیگه هر کسی میره سراغ یه کاری. احتمالا توی هر کدوم از اونها بودم، توی اونجا
هم راضی بودم. یعنی این که اینطور نیست که بگم که خوب شد اومدم اینجا، چون مثلا میرفتم
جای دیگه، اون موقع راضی نبودم. نه! من مطمئنم که هر جا میرفتم، راهم رو پیدا میکردم
و اون موقع هم راضی بودم، الان هم راضیام. چون آدم یاد میگیره دیگه، صحبت میکنه،
از بقیه میپرسه و این خیلی مهمه.
ExperiMental:
بعدش میرسیم به کارشناسی. شما خودتون کارشناسیتون چطور گذشت؟
روحاله رمضانیفرد: کارشناسی
توی خوابگاه گذشت؛ توی دانشگاه، و توی اینور و اونور تهران. یک سری واحد و اینها
بود که ما میگذروندیم و یک سری بینظمیهای گروه بیوتک بود که احتمالا الان خیلی
بهتر شده باشه، یعنی امیدوارم که بهتر شده باشه. یک سری کلاس و آزمایشگاه بود. سال
اول که من تابستون برگشتم مشهد، پیش خانواده بودم. سال دوم، تابستون که شد یه نامهای
از دکتر قائمی گرفتیم که ایشون اینجا داره فعالیت پژوهشی میکنه در فلان
آزمایشگاه و میتونه بهشون خوابگاه تعلق بگیره. خلاصه به ما خوابگاه دادند، و یک
جوری شروع آزمایشگاه رفتن بود.
خوابگاه خیلی تجربهی جالبی هست. تجربهای که من دارم یک ذره فرق
میکنه با تجربهی بقیه. چون ما از اول رفتیم پیش بچههای دکترا؛ یک سری آدم سنبالا
بودند و اینجوری نبود که مثلا چهل نفر رو بشناسید تو خوابگاه، از در که وارد میشی،
سلام بدی بری تو، تا برسی به اتاقت؛ برای ما اینطوری نبود. مثلا ما توی خودِ اون
راهرویی که بود، مثلا شاید پنج شش نفر رو میشناختیم. به بقیه اصلا کاری نداشتیم.
و یک جورهایی شده بود مثل یک خونهی کوچولو. دیگه یک هماتاقی داشتیم. مشکل اصلی این
بود که جاش خیلی کم بود؛ مثلا دو نفر بودیم توی یک اتاق خیلی کوچک.
مشکل که زیاد بود. مشکل دومش این بود که یک بازههایی از سال بسته
بود. یعنی تو اگه میخواستی به هر دلیلی تهران بمونی، مثلا همیشه فلان تاریخ توی
خرداد یا تیر تعطیل بود. اون موقع تعمیرات داشتند. حتی مثلا تابستون هم میخواستی
بمونی، باید مثلا دو هفته میرفتی جای دیگه. میگفتند آره میخوایم تعمیرات کنیم، رنگ
کنیم، اتاقها رو خالی کنید، وسیلههاتون رو ببرید انبار، باز دوباره بیایید
بگیرید. بعد ما مثلا میرفتیم انبار، میاومدیم خالی میکردیم، میدیدیم هیچ
تغییری ندادند! صرفا میخواستند ما رو اذیت کنند و هیچی نه رنگ کرده بودند، نه
تعمیر کرده بودند، نه هیچی. غذاش هم که واقعا کیفیت جالبی نداشت.
ولی با همه اذیتهاش، با همه بدیهاش، به نظر من خب یک استقلال
داشتی. یک استقلالی پیدا کردی نسبت به خانواده و مثلا من با خودم فکر میکنم اگر
دانشگاه هم مشهد میرفتم، خب اون استقلال رو دیرتر پیدا میکردم.
باید میاومدم آمریکا تا اون استقلال رو پیدا کنم. چون که اون موقع قاعدتا توی
خونه میموندم. نمیرفتم خونهی دیگهای بگیرم. یا خوابگاه دیگه نمیرفتم. از این
نظر خیلی چیز خوبی بود. من اینجا خیلی دیدم بچههایی که مستقیم از خونه میان آمریکا،
شاید مثلا یه ذرهای فرق کنه براشون با اونهایی که مثلا از خوابگاه میان آمریکا.
اونها یک مرحله اون وسط داشتند، یک ذره خودشون رو وفق دادند. یعنی خیلی هم البته
فرقی نمیکنه، جفتش سخته، ولی باز اونها یه ذره استقلالشون بیشتره.
کارشناسی چی کار میکردم؟ من آزمایشگاه میرفتم. خیلی یادم نمیاد
چه آزمایشگاهی میرفتم، تنها جایی که یادمه، اینه که بنیاخته میرفتیم. من بودم و
امین نامی. ما دوتا با دکتر سیدجعفری توی بنیاخته کار میکردیم. دکتر اردشیری
اونجا اون موقع دانشجوی دکتری بود و ما خیلی چیزها ازشون یاد گرفتیم، مخصوصا من،
مخصوصا از دکتر اردشیری. واقعا ازشون ممنونم.
من از سال دوم و اوایل سال سوم شروع کردم، جستهگریخته. بیست واحد،
بیست و چهار واحد هم مثلا ما درس برمیداشتیم و میرفتیم بعدازظهری، روزی، پنجشنبهای،
چیزی میرفتیم بن یاخته، و خب مسیرش هم خیلی عجیب بود. دانشگاه تهران اینور بود.
اون اونور، توی سعادتآباد بود. نمیدونم هنوز هم هست یا نه، ولی خیلی سخت بود.
الان که دارم فکر میکنم میبینم که وای چقدر ما انرژی گذاشتیم. چقدر کارهای زیادی
کردیم! ولی کارشناسی موقع همین کارهاست.
اونجا یک سری آموزش دیدیم. یک سری کار کردیم. یک سری تست گذاشتیم.
بعدش من رفتم مدرسهی تابستونی که تو سوالاتتون هم هست. وقتی برگشتم، یک وقفهای
افتاد. مثلا تابستون رفتم EPFL و بعد که برگشتم ایران، شاید سه چهار ماه
نرفتم، بعد دوباره رفتم همون پروژهی قبلی رو ادامه دادم. چند تا تستش مونده بود.
اون تستها رو گذاشتم. خیلی محیط جالبی بود و از نظر آموزشی و پژوهشی واقعا محیط
خوبی بود به نظرم. خیلی خوب بود.
فعالیتهای متفرقه هم داشتم؛ خیلی کوه رفتم. سینما میرفتم. شاید
تئاتر مثلا خیلی کمتر، تئاتر رفتم. تهرانگردی کردم. رستوران رفتم. کافه رفتم.
خیلی از تهران استفاده کردم. واقعا شهر جالبیه، ولی کثیفه. واقعا یک ذره آلودگیش
زیاده، ولی کلا خیلی شهر خوبیه. خیلی دوستش دارم.
ExperiMental:
میگم اگر دوست دارید، دربارهی پروژهای که تو بنیاخته داشتید، میخواید یکم
توضیح بدید که چی بود؟
روحاله رمضانیفرد: بله.
ما رفتیم بنیاخته و فکر کنم اولش مثلا خب یه سری rotation و آشنایی بود. مثلا
شاید یک ماه، یک هفته، دو هفته چند جا میرفتیم که بگیم مثلا ما میایم. اینجوری نباشه
که بگن اینها دو روز اومدند، دیگه نمیان. ولشون کن. بعد دکتر سیدجعفری، برامون یک
پروژههایی تعریف کرد. دکتر سیدجعفری از دانشگاه اصفهان یک همکار داشتند که اینها
یه نوع نانوذره داشتند. اگر اشتباه نکنم یکی زینک بود که مقالهاش چاپ شد و یه
دونهاش فکر کنم نانوذرهی الماس یا یک چیز دیگه بود. دقیق خاطرم نیست.
فکری که دکتر سید جعفری داشت، این بود که ما دوتا همه کارها و characterization رو برای این نانوذرهها
با هم انجام بدیم، و در نهایت برای هر کدوممون تهش میشه یک پروژهی کارشناسی جدا.
یکیش میشه برای من، یکیش میشه برای امین. ولی واقعیت کار این بود که ما جفتش رو
داشتیم با هم انجام میدادیم و به هم کمک میکردیم و اتفاقی که افتاد این بود که
یکی از اینها به سرانجام نرسید و اون یکی دیگه به سرانجام رسید و ما خب یک فهرست
تست داشتیم که این تستها رو باید انجام میدادیم که characterization انجام بشه و ما میخواستیم یک
داربستی درست کنیم و سلولهای مزانشیمی رو با استفاده از این داربست به استخوانی
تمایز بدیم، و بفهمیم که این نانوذرات آیا تمایز رو بهبود میدن یا نه.
ما characterizationها
رو کردیم و مقالهاش رو نوشتیم و فرستادیم و جای اول پذیرفته نشد، و گفتند خوبه که
مثلا این characterization دوم هم
انجام بدید. اینطوری شد که من رفتم یک تست دیگه هم انجام دادم. یادمه یک جای دیگه
فرستادیم، اون دوتای دیگه گفت، اونها هم انجام دادیم. تهش دو سه بار مقاله اینور
اونور پذیرفته نشده بود و هی بهش تستها اضافه شده بود، و اون draft آخر که دکتر جعفری داشت نگاه
میکرد، میگفت: «رمضانی چقدر تست انجام دادی! واقعا مقاله منطقی شده.» و فرستادیم
یک جایی پذیرفته شد. خب خدا رو شکر پذیرفته شد، چون مقالهی نوشتهشده هم مثل میته؛
روی زمین نمیمونه. یک جا میفرستی پذیرفته نمیشه، میری بعدی، میری بعدی. آخر
یه جا قبول میشه.
یک چیزی که من خیلی ناراحتم و همیشه بهش فکر میکنم، اینه که ما بعضی
از این تستها رو با امین دونفری انجام دادیم، ولی متاسفانه نهایتا چون فکر دکتر
این بود که یک پروژه برای تو، یک پروژه برای امین، اسم امین توی مقالهی من نیومد.
این همیشه ناراحتم میکنه. برای همین همیشه هر موقعی توی پروژهای شرکت میکنم، از
اولش با افرادی که که قراره اون تو باشند، سنگهام رو وا بکنم، که دیگه این مشکل برای
بقیهی پروژههام پیش نیاد. ولی خب این خیلی خیلی ناراحتم میکنه.
یا من توی بنیاخته کارشناسی ارشدم هم انجام دادم. اونجا هم یک
خانم دانشجویی حامله بود، و میگفت من یک سری تستها رو انجام نمیدم، چون که میترسم
برای بچهام با این موادی که کار میکنم، مشکل به وجود بیاد و خب خیلی منطقی بود.
اونجا با دکتر حنایی و دکتر کبیری صحبت کردند و از من خواستند که من انجام بدم. من
گفتم که من میتونم انجام بدم. ولی اونجا باید یک جمله اضافه میکردم که اگه من
انجام دادم، اسم من هم تو مقالهاش بذارید. چون این کار رو من کردم ولی اون مقالهاش
چاپ شد و اسم من تو مقالهاش نیست. حالا یا از قلم افتادم، اومدم آمریکا یادشون
رفته، یا گفتند که این صرفا یک دونه تست گذاشته، مثلا contribution فکری نکرده، یا مواد رو آماده
نکرده. صرفا یک کاری رو انجام داده. هرکس دیگهای هم میتونست انجام بده. ولی خب
صرفا چون من اون گفتگو رو نداشتم، اسم من هم اون تو نزدند.
یا یک دونه دیگه هم هست؛ یکی دیگه از بچهها پایاننامه داشت. خب
اونجا هم من کمک کردم. بعد تهش که شد، استاد راهنما گفت که «نه، اینجا من نمیتونم
اسمت رو بزنم.» خیلی از این داستانها زیاد داشتیم. بعد اینها همه درس شد. الان
که اومدیم اینور، از این کارها کمتر میکنند، ولی خیلی برام درس شد که از همون اول
بپرسم که چیه داستانش، من هستم یا نیستم، براش چقدر وقت و انرژی بذارم.
یک موقع هست مثلا میگن حالا این رو بذار ببین چی میشه، اون موقع
میدونی که خیلی نباید انرژی بذاری. حالا اگه درست شد، بعدا باهاشون صحبت میکنی،
یه نتیجهای میرسیم. ولی خب متاسفانه از این چیزها هست. همین الان که براتون حرف
زدم، چهار پنجتاش اومد توی ذهنم و دوتاش رو براتون تعریف کردم.
ExperiMental:
من حس میکنم یکمی به فرهنگ رودربایستی که ایرانیها دارند هم برمیگرده.
روحاله رمضانیفرد: احتمالا
رودربایستی و این که خب اساتید امتیاز هم میگیرند دیگه. حالا من نمیدونم دانشگاه
با دانشگاه فرق میکنه یا همهی دانشگاهها یکی هست، مثلا اگه چهار نفر توی یک
مقاله باشند، از این که پنج نفر توی یک مقاله باشند، نمرهی کمتری میگیرند و
قاعدتا ترجیح میدن که هی کوچکش کنند، مگر این که واقعا جا نباشه برای همه. این
فکریه که من میکنم. اگر که چیز دیگهای هست، خیلی خوشحال میشم جوابشون رو بدونم.
ExperiMental:
الان شما توضیح دادید که توی دوران کارشناسیتون میرفتید مثلا آزمایشگاه، کارهای
مختلف میکردید، حالا ما با یک سریها که صحبت میکردیم، میگفتند که اولویت اول
این باشه که علوم پایهتون رو کامل یاد بگیرید. اگر فعالیتهای جانبی هم انجام
بدید، بد نیست. ولی یعنی سر این مورد اصرار نداشتند. به نظر شما این که این فعالیتهای
جانبی باشه، توی کارشناسی الزامیه یا این که واقعا نیازی نیست؟
روحاله رمضانیفرد: خب آره،
سوال این بود که شما چی کار کردید، من گفتم این کارها رو کردم. من نمیگم که بقیه
این کارها رو بکنند یا نکنند. مثلا یادمه یک دوره دکتر فاضل از این همایشهای
بیوتک برگزار میکرد. یادمه دو ماه ما مشغول همایش بیوتک بودیم. توی این فعالیتهای
جانبی، ارتباطاتی شکل میگیره، با یک سری آدمها آشنا میشید. تو هیچوقت نمیدونی
که تهاش شش سال دیگه اون آدم به کجا رسیده، چی کار کرده. به نظرم این فعالیت
جانبی داشتن خیلی خوبه. درس خوندن باید حتما اولویت اول باشه. ولی هاروارد که نیست،
بیوتکه. اگر خودت برای خودت بخونی، آره، من اون رو خیلی قبول دارم. من واقعا قبول دارم
که دانشجوی کارشناسی، نباید مقاله بده توی لیسانس، ولی اگه بده بد نیست.
دانشکدهی ما MCB، یعنی Molecular
Cell Biology، خیلی دانشجو زیاد میگیره و اصلا پولی که به ما میدن، بهخاطر دانشجوهاست.
اینها اکثرشون pre-medاند،
یعنی میخوان برن پزشکی یا دندانپزشکی و باید لیسانس پاس کنند. برای اونها خیلی competitive شده جدیدا یا احتمالا
بوده. افرادی
که خیلی top
candidateاند، حتما میرن توی آزمایشگاههای مختلف کار میکنند. یعنی بگم
توی دانشگاه ما از بچههای کارشناسی، شاید پنج درصدشون که علاقهشون بیشتره حتما
میرن یک جایی کار میکنند که یک توصیهنامه بگیرند، اگه تونستند یک مقاله چاپ کنند،
و خب پروژهها هم سبکتره. یعنی استاد من پروژهای که تعیین میکنه، واقعا پروژهی
جانبیه؛ یک pilot
study ممکنه تعریف کنه، یا یک اسکرینی باشه، یک چیزی باشه که ببینه کار
ارزش دنبال کردن داره یا نداره. بعضی وقتها اینها رو به دانشجوهای لیسانس میده،
یا یک پروژه خیلی کوچک تعریف میکنه براشون. آزمایشگاه دیگه ممکنه که اصلا
مسئولیتش رو بده به یک دانشجوی دکترا، بگن تو برو کمک این کن. بعد اون دانشجوی
دکترا میگه بیا این ظرفها رو بشور، مثلا این PCRها را تو انجام بده، یا مثلا western blot بذار. خب خیلی بستگی
به استادت داره که استاد دوست داره چی کار کنه. ولی تهش استاد توصیهنامه رو میده
بهت. مهم هم همونه دیگه. احتمالا اونها برای پذیرش گرفتنشون توی تحصیلات تکمیلی
یا پزشکی، این توصیهنامه رو لازم دارند.
حالا قضیه اینه که شما اگه فقط درس بخونی، وقتی داری اپلای میکنی،
چطوری میخوای از بقیه متمایز باشی؟ یعنی اون کمکت میکنه. من یادمه که یک سری بچهها
اپلای کردند، MCB
قبول نشدند، چون اصلا از کارشناسی اومده بودند و احتمالا paper نداشتند. حالا اپلای کردند،
یک جای دیگه پذیرش گرفتند. ولی من ارشدم رو مونده بودم و مقاله داشتم و قبول شدم.
همهمون هم داریم با همون استادها کار میکنیم. مثلا اینطوری نیست که بگن که وای!
تو اون دانشگاه رفتی، حالا نمیتونی با این استاد کار کنی. خیلی ربطی نداره. ولی ممکنه
شرایط پذیرش برای دانشگاههای مختلف فرق کنه.
ExperiMental:
کلا جمعبندی من اینه که درس خوندن باز هم اولویت اوله، ولی کارهای دیگه هم خیلی
میتونه کمک کنه.
روحاله رمضانیفرد:
آره، دقیقا.
ExperiMental:
از کارشناسی اگه بگذریم، شما چرا توی دوران ارشد، گرایش مولکولی رو انتخاب کردید؟
ربطی به مدرسهی تابستانی یا پروژهای که توی بنیاخته داشتید، داشت؟
روحاله رمضانیفرد:
بذارید حالا که قراره توصیه کنم، این هم بگم، بعد به اونها هم جواب میدم.
توصیهام اینه که اگه بچهها قراره اپلای کنند، بعد از لیسانس
کنند؛ چون ارشد یکی دو سال وقتشون رو میگیره و شاید بتونند یک جای بهتری برن. اگه
امکانش هست، حتما توی لیسانس امتحانش کنند. نهایتش نمیشه دیگه؛ اون موقع بعد ارشد
اپلای میکنند. علی هم بهم میگفت؛ میگفت آقا اپلای کن. نمیخواد کارشناسی ارشد
بگیری. بعد دیگه من تنبلی کردم و بعد لیسانس اپلای نکردم و ارشد موندم ایران. ولی
اگه میتونید حتما قبل ارشد برید.
ExperiMental:
چرا؟
روحاله رمضانیفرد:
چرا؟ دلیلش اینه که خب شما میخواید با یک سری مواد کار کنید و امکانش نیست. واقعا
امکانش نیست. من یادمه که برای ارشد یک سری پروژهها داشتیم، موادش نبود. بعد مثلا
زنگ میزدند میگفتند «فلانی تو داری میای این رو میاری برامون؟»، اون میآورد.
اینجا شما تقریبا هر چیزی بخواید، سفارش میدید، دو روز بعد تو آزمایشگاهه. یعنی
شما برنامهریزی میکنید، آزمایشها رو شروع میکنید، دو روز بعد که اون ماده رو
لازم دارید، اون ماده هست و استفادهاش میکنید.
دوم این که صرفا بودجهاش بیشتره؛ یعنی شما دستت بازتره. میتونی
بیشتر explore
کنی. وقتی که دستت بسته است، بودجهات کمه، خب دوست داری که یک چیزی اونجا عایدت
بشه دیگه و نمیتونی اونقدر explore کنی. وقتی explore نکنی، نمیتونی چیز
جدیدی کشف کنی. یعنی شما باید بری پات رو بندازی توی چاه، بخوری زمین، یک چیزی از
اون تو دربیاری و بیای بیرون. وقتی که بودجه نداری، خیلی کارهای هیجانانگیز نمیتونی
کنی. پروژهای که تعریف میکنی، خیلی پروژهی شستهرفته و مرتبیه که حتما نتیجه میده.
مگه این که حالا یکی بگه من کار محاسباتی میکنم توی ایران؛ کار wet lab نمیکنم. اون هم باید بگم که
ابرکامپیوتر ندارید. ابرکامپیوتر هم حالا یکی میگه دانشگاه تهران، دانشکدهی
مهندسی شیمی برید، اونجا یک ابرکامپیوتر هست، یک دونه هم مثلا دانشکدهی نرمافزار
ساخته. اون موقع شما دسترسی ندارید؛ متوجهید؟
اینجا واقعا همهی اینها خیلی راحتتر و دردسترستره و امکانات
بیشتره. حالا نمیخوام بگم ایران بده، ولی به نظرم امکانات خیلی کمتره. شمای
نوعی، شما بهعنوان یک فرد، یک انسان، حالا سوا از این که بگی که ملیت من مثلا
ایرانی هست، امکانات که بیشتر باشه، راحتتر میتونی کار کنی و دغدغهات کمتره.
بعد بهت یک حقوقی هم میدن. من یادمه که دوران ارشد و لیسانس رو
کلا کار کردم. بذار لیست کارهایی که کردم، بهت بگم؛ من پشتیبان قلمچی بودم،
پشتیبان ویژهی قلمچی بودم، مشاور مدرسه بودم، معلم زیست شدم و خصوصی عربی درس میدادم.
یعنی از نظر مالی آدم باید تامین بشه دیگه؛ حالا یا یکی از طریق خانواده تامین میشه،
یکی مثلا کار میکنه و تامین میشه. میری دانشگاه درس میخونی و دانشگاه بهت پول
میده؛ یعنی اون نیاز مالی تامین میشه دیگه. وقتی توی ایران بهت حقوق نمیدن،
مجبوری کار کنی. وقتی کار میکنی دیگه نمیتونی تمرکز کنی روی پروژهات. نمیتونی
تمرکز کنی روی درست. یک جورهایی از همهی نظرها اذیتی.
برای همینه که میگم اگر میتونید کارشناسی بیاید بیرون. اگه نمیتونید،
ارشد بگیرید بمونید یا بعد از ارشد بیاید. یا این که اصلا بمونید دکترا بگیرید،
بعد دکترا بیاید. یا اصلا دکترا بگیرید و بمونید. خیلیها هستند ایران رو دوست
دارند. من خیلی ایران رو دوست دارم. ولی سختیهای خودش رو داره.
ExperiMental:
یک فرقی که اپلای با کارشناسی یا کارشناسی ارشد دارند، اینه که خب دانشگاه بهتری
میتونی قبول شی اگه کارشناسی ارشد هم ایران بمونی. از این نظر چی؟
روحاله رمضانیفرد: آره
آره، قبول دارم. حق با شماست. ولی خب مثلا شما ارشد هم بگیری، هاروارد که نمیری،
درسته؟ ولی اگه بیای ارشدت رو خارج بگیری، شاید از خارج بری هاروارد. متوجهید؟
یعنی شما کاری که میتونید کنید، اینه که آمریکا یا اروپا ارشد بگیرید، بعد اونجا
برای دکترا اپلای کنید. ولی دردسرش خیلی زیاده؛ یعنی شما یک جایی اپلای کنی، یک دو
سال اونجا بایستی، بعد دوباره مهاجرت کنی بری جای دوم، آره اون خیلی سخته. خب؟ ولی
پروژهی کارشناسی ارشد تو ایران انجام دادن هم سخته. یعنی جفتش سخته. فکر نکن مثلا
حالا شاید اون یک ذره آسون باشه اولش، چون نمیخوای خیلی کار خاصی رو شروع کنی.
حالا برای این، اگه کسی سوال داشت، بعدا به من پیام بده با هم حرف
بزنیم. من همینجا هم تو همین لحظه میگم هر کس هر سوالی، کاری داشت، هر کی به من
ایمیل میزنه، کمک میکنم. چون این کارها رو برای ما کردند، ما هم برای بقیه باید انجام
بدیم. ولی شستهرفتهاش اینه که با کارشناسی شاید نشه دانشگاه خوبها رو رفت، مثلا
میری یک دانشگاه دیگه توی خارج از ایران، بعد اونجا ارشدت رو بگیر، بعد برو یک
دانشگاه سطح بالاتر که اون موقع شاید بهتر از چیزی باشه که مستقیما از کارشناسی
ارشد ایران میتونستی بری. دوباره همهی اون مزیتهای دیگه هم داره دیگه.
ExperiMental:
یک سوالی که من داشتم، اینه که بعضیا میگن که رتبه (rank) اونقدر مهم نیست. یعنی میگن
حالا این دویستتای برتر همهاشون خوباند دیگه. ولی باز بعضیها معتقدند اگر رتبه
یک عدد هم بهتر باشه، تاثیر خودش رو داره. شما اینجا نظرتون چیه؟
روحاله رمضانیفرد: من
نمیدونم اصلا رتبهی دانشگاه ایلینوی چنده. یکی این که اگه میخوای رتبه رو نگاه
کنی، حتما رتبهی دپارتمان رو نگاه کن. نه رتبهی کل دانشگاه؛ مثلا ایلینوی، دانشگاهی
که من هستم، خیلی بحث مهندسیش قویه، ولی زیستش اونقدر قوی نیست. برای همین
اگه من بخوام رتبهی دانشگاه رو نگاه کنم، خیلی بهتر میشه. این که صرفا دانشگاه
رو نگاه کنی، شاید خیلی وقتها یک ذرهای گمراهکننده باشه.
دوم این که آره، رتبه شاید خیلی مهم باشه. شاید مثلا یک آدمی باشه
که خیلی دوست داشته باشه که بهترین دانشگاهها بره، آره. شما رنک زیر ده بری مسلما
با زیر صد فرق میکنه. ولی صد شاید با صد و ده یا صد و بیست خیلی فرق نکنه. بعد میری
دانشکدههای میکروبیولوژیشون رو نگاه میکنی، میبینی چندان همسطح نیستند.
به نظر من شما بازهبازه میتونی کنی. بگی آقا زیر بیست، بعدش
بکنی زیر صد، زیر دویست. اینطوری میتونی بخشبندیشون کنی. بعدش اولا رنک دانشکده
مهم میشه، دوم این که مهمترین نکته اینه که شما با کی کار میکنی دیگه. آخر آخر
آخرش اینه که شما کدوم آزمایشگاهاید، کارت چیه، پروژهات چیه؛ این خب میتونه
خیلی تعیینکننده باشه. ممکنه خیلیها مثلا توی یک سری دانشگاههایی باشند که
رنکشون مثلا صد باشه، ولی یک استادی باشه که توی زمینهی خودش خیلی تاپ باشه. یعنی
این که یکی این که رنک دانشگاه دانشگاه مهمه، یکی رنک دانشکده و یکی استاد. ولی
این که شما میگی که حتی یک ذرهای هم بهتر باشه، من شاید توی اون یک ذرهاش با
شما اختلافنظر داشته باشم که اون یه ذره رو چند تعریف میکنی؛ پنجتا؟ بیستتا؟
سیتا؟
ExperiMental:
دوتا تجربه تو دوران لیسانستون بود که اگه بشه دربارهشون توضیح بدید؛ یکی مدرسهی
تابستونی EPFL
و یک مقالهی خیلی جالبی بود، تاثیر ویکی پدیا بر citation که فکر میکنم با دکتر مرعشی
نوشته بودید و که انگار یک دورهی کامل از بچههای بیوتک توی اون مقاله بودند.
روحاله رمضانیفرد: حالا نمیدونم EPFL چطوری شروع شد؛ آهان، مقداد. مقداد هم احتمالا باید
باهاش حرف بزنید. مقداد رفته بود یک فرصت مطالعاتی یا شاید هم مدرسهی تابستونی.
خب اینها همهشون واقعا رگههای طلاست دیگه؛ شما هرکدوم از اینها رو بگیری،
واقعا یک سری تجربه است. این که بری تجربههای مختلف داشته باشی ببینی چه خبره،
واقعا خیلی خوبه.
یادمه که من تو دور و اطرافیان دیده بودم که مثلا آدمها اینور و
اونور میرفتند. مقداد خودش رویان کار میکرد. چندتا بچهها بودند رویان کار میکردند.
که فکر میکنم شریف بردبار بود. بعد شایان داداشش رفته بود یک مدت رویان. با همونها
همدوره بودند. بعد اونها میرن مدرسهی تابستونی یا فرصت مطالعاتی. مقداد میره فرصت
مطالعاتی، اشتباه نکنم سوییس یا آلمان. خلاصه که من از طریق مقداد همهی اینها رو
شنیده بودم و با خودشون خیلی در ارتباط نبودم. ولی خب شنیده بودم فلانی فلان جا
رفت. فلانی فلان جا رفت. خیلی دنبال میکرد.
شما شاید مثلا فکر کنید که وای خدایا مدرسه تابستونی! مدرسه
تابستونی؟ EPFL؟ مگه ما رو میگیرند؟
ولی خب بعد که این داستانها رو میشنوید، اول باید باور کنید، بعد کمکم براش
اقدام کنید. بعد دیگه رزومه و cover letter و
توصیهنامه پیدا کردیم و یک سری سرچ هم باید بکنی که آقا مثلا امسال چه مدرسههایی
هست full fund
باشه؟ بدون fund؟
مثلا چقدر باید از جیب هزینه کنی؟ روند اپلایش چه جوریه؟ ددلاینش چه جوریه؟ یک
نیمچه اپلایه برای خودش. دقیقا مثل دکترا نیست؛ خیلی آسونتر از دکتراست، ولی خب یک
دردسرهاییش رو داره.
اگه اشتباه نکنم خانم سمیرا عسگری که الان فکر کنم استاد هم شده
توی نیویورک (تبریک هم میگم بهش)، خانم سمیرا عسگری EPFL
رو رفته بود. ولی برمیگشت به دو سه سال قبل که من رفتم اونجا و ایشون رو دیدم و
چند بار با هم صحبت کردیم. یک جورهایی راه هموار شده بود چون هم از program ما رفته بودند قبلا، هم
از جاهای دیگه، هم این که سیاستشون این بود که ما از همهی کشورها یکی رو میگیریم.
یعنی مثلا ما که رفته بودیم اونجا، آمریکایی که خیلی زیاد بود، از کل اروپا آدم
داشتند، از آفریقا و آسیا چندتا آدم داشتند، و یک چیز diverse بود، یک مدرسهی
تابستونی برای همه بود. خیلی تجربه جالبی بود.
خلاصه ما این پذیرش رو شانس آوردیم و به هزار زحمت گرفتیم. بعد یک
نامهای باید میاومد، نامهی پذیرش که ما بدیمش به سفارت. من آدرس گروه بیوتک رو
دادم. هیچوقت آدرس بیوتک رو ندید برای نامههای پذیرشتون. رفته بود توی بایگانی،
بایگانی میره دانشکدهی علوم، بعد از اونجا میاد پخش میشه میره جاهای مختلف.
رفته بود توی دانشکدهی علوم، توی اون اتاق نامهنگاری؛ اونجا مثلا یک ماه مونده
بود. یک بنده خدایی یک ماه بعد نامهی پذیرشم رو برداشته بود آورده بود اینجا. من
هی حالا میرفتم سر میزدم میگفتم «آقا یک نامهای نیومده؟ این نامهی پذیرش من
رو پست کردند. باید بیاد.» من یک ماه هی میرفتم سر میزدم. بعد یک ماه نامه رو
دادند به من. من رفتم سفارت، ویزام دیر اومد. مثلا شاید بهت بگم یک هفتهی اول رو
نرسیدم. از هفته دوم رفتم. بماند که چقدر سر ویزا ما رو اذیت کردند. پس اینطوری
اپلای کردم رفتم اونجا.
تشبیهی که میتونم بهت کنم اینه که ما خب همهمون توی ایرانیم، توی
تهرانیم. خیلی تجربههامون مشترکه. ولی وقتی که میری یک جای دیگه، مثلا که وقتی
بری مشهد (من خودم مشهدیام)، یک سری چیزهای جدیدی میبینی. مثلا میگی عه، مشهدیها
لهجهشون فرق میکنه یا غذاشون فرق میکنه. بعد این رو در کنار این بذار که مثلا
داری میری یک کشور دیگه؛ از لحظه لحظهها یک سری چیزهای جدیدی تجربه میکنی که من
احتمالا نمیتونم خیلی براتون توصیف کنم. ولی خب خیلی چیزها فرق میکرد.
خیلی پروگرم جالبی بود. یکی این که بیست، سی، چهل نفر پروگرم ما
بودند، بعد یک پروگرم بود که بهش میگفتند پروگرم خواهر، دانشگاه لوزان کنار EPFL.
اون هم یک پروگرم تابستونی داشت که یک سری شروطش فرق میکرد. اون هم بیستتا
دانشجو گرفت و کلا چهل نفر دانشجو بودند. هفتهای یک بار، دو هفتهای یک بار Coordinatorها کاری میکردند که همهی
بچهها جمع باشند. مثلا یک غذایی میپختند، یا مثلا میرفتند یک سمیناری شرکت میکردند،
یا یک بازدیدی بود. خیلی جالب بود. خیلی خوب بود و توی آزمایشگاهش هم من با یه پستداک
کار کردم که بعدا ازش توصیهنامه گرفتم برای اپلای، دکتر مانسن که الان استاد
دانشگاه ویرجینیا هستند اگه اشتباه نکنم.
کلا روی یک سری assayها، مثل fluorescent microscopy کار میکرد اونجا. یک سری رنگ فلوئورسنت داشتند که
به VGF
میچسبید فکر کنم. یک سری فاکتورهای سرطانی بود. روی سرطان سینه کار میکرد. خیلی fluorescent microscopy کار کردم. و من اصلا بلد
نبودم و رفتم اونجا شروع کردم به یاد گرفتن و کار کردن و یک سری چیزها یاد گرفتم.
روی invasion
سلولهای سرطانی از یک لایه از سلولها میخواستند کار کنند. برای همین اول اون
لایهی سلولی رو کشت میدادند و یک invasion assay ستآپ کرده بودند که ببینند از transwellها عبور میکنند یا نه. فکر
کنم بهشون یک سری فاکتورها میزدند، مثلا TGF-β و TNF-a که ببینند بیشتر invade میکنند یا کمتر؛ ربطی داره
یا نداره.
من خیلی invasion assay انجام دادم. یادمه بعد اون assay که انجام میدادی، یک
سری عکس fluorescent
microscope میگرفتی و یک سری الایزا انجام میدادی که مثلا ببینی که چقدر
هورمون ترشح شده. همهاش خیلی جالب بود. بعد تهاش چون دو ماه بود قضیه، خب من
شاید خیلی از نظر علمی به اون پروژه کمک نکردم. ولی برای خودم خیلی خوب بود؛ هم از
نظر این که رفتم یک جای جدید و یک کشور جدیدی دیدم. یک سری آدمهای کشورهای مختلف
رو دیدم. یادمه یکی دوتا مسافرت کردم. چرخیدم چندتا شهرشون رو دیدم. بعد از من فکر
کنم یک سری از بچهها رفتند EPFL. برگشته بودم ایران،
علی قاسمی میگفت تو که رفتی، دیگه EPFL ایرانی نمیگیره. مثلا میگفت
هیچکس باورش نمیشد که تو چطوری رفتی EPFL. اما خودش فکر کنم مدرسهی تابستونی میخواست بره نتونست، برای
دکترا رفت اونجا. فکر کنم کسرا هم رفت EPFL. همین مدرسهی تابستونی که من رفتم، کسرا هم رفت.
آره، باید دنبالش باشید. صرفا باید دنبالش بگردی، یک سری سوال
بپرسی و راه و چاهش رو یاد میگیری دیگه. چون زندگی تابلوی راهنما نداره هیچجا؛
تابلوی راهنما آدمهان، یعنی باید از آدمها بپرسید. بگی آقا شما این رو چی کار
کردید. بعد اون میگه من این کار رو کردم. تو شاید خیلی خوششانس باشی، دقیقا همون
کار رو کنی، برات جواب بده، یا این که یک ذره باید تغییرش بدی با توجه به شرایط
خودت و کارهایی که قبلا کردی. ولی قضیه اینه که باید بپرسی. اولش باید بپرسی و
آدما خیلی راحت کمکت میکنند. میپرسی «آقا این چه جوریه؟» میگه این اینجوریه،
بیا این رو انجام بده. و همینطوری من پا شدم رفتم EPFL. خیلی جالب بود. خیلی خوب بود. عالی بود.
مقالهی دکتر مرعشی. دکتر مرعشی یک کلاسی اون
موقع داشت که فکر کنم ما دورهی اولی بودیم که این کلاس رو برداشتیم یا شاید هم
دوم بودیم. روش تحقیق احتمالا هنوز هم شاید ارائه بده. دکتر با خودش فکر کرد که
برای درس دادن این کلاس چه روشی بهتر از اینه که ما دور هم یک مقالهای بنویسیم.
بحث این که چاپ بشه یا نشه، بحثی بود که بعد از کلاس پیش اومد. ولی صرفا ما همینطوری
داشتیم draft مینوشتیم. که
البته یک سری مباحثی هم توی کلاس مطرح شد که توی اون مقاله نبود. ولی خب مثلا
چندتا از جلسات کلاس ما شروع کردیم به draft و background نوشتن
و پیدا کردن روش و دیتا جمع کردن.
ما یک سری دیتا جمع کردیم و سوال این شده بود که چهجوری از نظر
آماری بررسیشون کنیم. بعد رفته بودیم از دکتر پزشک میپرسیدیم که «دکتر پزشک، چه
جوری ما اینها رو از نظر آماری بررسی کنیم؟» و نهایتا چیزی که شد این شد که یک manuscript داشتیم، با یک سری دیتا. ولی
از نظر آماری خیلی بررسیشون نکرده بودیم و کلاس که تموم شد، فکر کنم خود دکتر
مرعشی آخرش یک متدی استفاده کرد. بعد از اون کارهای submit مقاله و اینها هم
دکتر مرعشی کرد. اون مقاله خیلی مقالهی جالبیه، چون اگه دقت کنی بهش، همه اسم اولاند.
دکتر مرعشی author corresponding بودند و به غیر از
اون نه نفر اسم اولاند. شاید باید یک تحقیقی انجام بشه که ببینیم توی دنیا نه نفر
اسم اول داریم بازم یا نه؟
خیلی مقالهی جالبی بود. من هنوز هم توی آرشیوم هست و اگه اسمم رو
سرچ کنید، میاد. احتمالا اسم بچهها هم سرچ کنید، بیاد. ولی من توی اون مقاله یاد
گرفتم که چهجوری میشه مقاله نوشت. این که چه جوری میشه مقاله نوشت هم، یک سختیهایی
داره دیگه. مثلا یک سری دیتا جمع کردیم، یک سری introduction نوشتیم. سهتا گروه شده
بودیم. هر گروهی جدا دیتا جمع میکرد، جدا introduction مینوشت، جدا discussion مینوشت.
ما نه نفر بودیم توی ورودیمون؛ سهتا پسر بودیم. ما سهتا همیشه
هم گروه بودیم، من و علی و امین. دخترها هم معمولا تقسیم بر دو میشدند. اینطوری
ما یک مقالهای نوشتیم و دکتر مرعشی خودش submit کرد و خودش چاپ شد و بعد من فکر کنم سال سه
بودم و یهو یک مقالهای هم داشتم. خیلی خوشحال شدم. خیلی خوب بود. خیلی جالب بود.
ExperiMental:
بعد حالا باز بریم سراغ همون سوال اول که بعد از کارشناسی چطور تعیین گرایش کردید؟
روحاله رمضانیفرد: این
خیلی ساده بود برای من. یک چندتا گرایش هست که اونها مدنظرم نبود. من چیزهایی که
مدنظرم بود، پزشکی و مولکولی بود. بین این دوتا مونده بودم. لیست درسها رو گذاشتم
کنار هم و از درسهای مولکولی بیشتر خوشم اومد. اون رو برداشتم. فکر کنم که دو
نفر از بچهها رفتند پزشکی و بقیه رفتند مولکولی. علی هم که اپلای کرده بود.
اتفاقی که افتاد بعدش، این بود که فهمیدیم هر گرایش یک سری درس
اختیاری هم داره. مولکولی یک سری درس اجباری و یک سری درس اختیاری داشت. من اختیاریهام
رو سلولی برداشتم. یعنی از گرایش سلولی من کشت بافت برداشتم، اگه اشتباه نکنم و یک
درس دیگه؛ سلولی دوتا درس برداشتم. یک موقع هست مثلا میگیم که بازار کار کدوم
بهتره، یک موقع هست میگیم که نه، چه درسهایی رو من پاس میکنم؛ من درسهایی که
نگاه کردم، دیدم واقعا مولکولیها بیشتر به کارم میاد، بیشتر دوست دارم. اونها
رو انجام دادم.
آخرش هم خیلی به پروژهات بستگی داره دیگه. یعنی شما ممکنه که یک
پروژهای برداری، احتمالا پروژهای که برداشتم خیلی بیشتر به سلولی میخورد تا مولکولی.
ولی خب گرایشم مولکولی بود. ولی پروژهام با دکتر کبیری بود. اون بیشتر سلولی بود
تا مولکولی. ولی گرایشم رو صرفا بهخاطر درسهایی که دوست داشتم، مولکولی برداشتم.
ولی یک گرایش مهندسی شیمیطوری هست، اون رو اگه بردارید خب کلا درسهات و احتمالا
پروژهات هم خیلی فرق میکنه.
ExperiMental:
یک توضیح کوتاهی دربارهی اون پروژهای که توی بنیاخته با دکتر کبیری انجام دادید،
میدید؟
روحاله رمضانیفرد: توی
کارشناسی ارشد من با دکتر کبیری کار کردم. فکر کنم اولین دانشجوش بودم. الان که
دارم فکر میکنم، مثلا یک پروژهای تعریف کرده بودیم در حد شاید دکترا. دکتر کبیری
فرصت مطالعاتی رفته بود استرالیا و روی غضروف کار کرده بود. الان هم احتمالا همون
حیطه رو داره ادامه میده. پروژهای که برای من تعریف کرده بود، این بود که میخواست
یک ذره روی microfluidics کار کنه و میخواست که این قسمت رو مثلا من یک جوری
set up
کنم و از دکتر سلیمانی هم استفاده کنیم. دکتر سلیمانی استاد راهنمای دوم من بود.
یک ایدهای که داشت این بود که همین سلولهای مزانشیمی که هستند،
ما روی بافت غضروفی تمایز بدیم به سلولهای کندروژن. اتفاقی که میفتاد اینه که
خیلی روی بحث هایپرتروفی میخواست کار کنه و فکر کنم مشکلی که پیش میاومد برای
سلولهای مزانشیمی، این بود که موقع تمایز یک سری از فاکتورهای استخوانی شدن هم
اینها بیان میکردند. علاوه بر مثلا فاکتورهای غضروفی، فاکتورهای استخوانی هم
بیان میکردند.
و دکتر میخواست بحث coculture هم ما کنیم. ما بیایم سلولهای مزانشیمی رو با سلولهای
غضروفی کشت بدیم. این سلولهای غضروفی یه سری فاکتورهایی بیان و ترشح میکنه یا حالا
ممکنه که یک سری فاکتورهایی روی سطحش باشه که این باعث میشه که بحث هایپرتروفی و
استخوانی شدن مزانشیمیها رو کاهش بده. روی این چندتا مقاله چاپ شده بود. دکتر میخواست
روی نسبتش کار کنه، که بهترین نسبت چیه که این هایپرتروفی کم بشه، و میخواست که microfluidics هم توی این دخیل کنه. من
داشتم microfluidics رو توی
آزمایشگاه دکتر سلیمانی یاد میگرفتم.
و تهش این شد که ما دیدیم که اون پروژهی اولیه از نظر زمانی قابل
انجام نیست، حالا به دلایل مختلف. یکی از دلایلش هم این بود که واقعا مواد و لوازم
خیلی کم بود. واقعا قابل انجام نبود. وسطهاش من دوتا پروژهی دیگه شروع کردم با
دکتر کبیری، و یکیش چاپ شد که توش ما دوباره بحث هایپرتروفی داشتیم، توی pellet culture، culture هامون رو توی لولههای
فالکون spin
down میکردیم. یک پروژهی دیگه هم روی amniotic membrane و کیتوزان داشتم؛ ما
داشتیم یک دونه scaffold
درست میکردیم با lyophilisation، که روی اون سلولهامون
رو کشت بدیم و اونجا همین فاکتورها رو بررسی کنیم.
یعنی ما سهتا پروژه داشتیم. خیلی جالب بود. دکتر کبیری خیلی جالب
بود. خیلی میگفت که خب حالا این کارم بکنیم، که اگه این نشد، این رو چاپ کنیم.
بعد ما دیدیم هیچکدوم از اینها رو نمیشه چاپ کرد. اومدیم یک سلولی رو چاپ
کردیم. یکی از بچهها جدیدا باهاش حرف میزدم میگفت «آره، تو که بدون دیتا ارشدت
رو دفاع کردی.» بعد من با خودم فکر میکردم که آقا من دو سه تا کار داشتم میکردم.
یعنی قشنگ یک چیزهای دکترایی برای من تعریف شده بود در قالب ارشد. واقعا خیلی دوست
داشتم بتونم به یک سرانجام بهتری برسونمش ولی نشد.
بحث microfluidics
هم متاسفانه به سرانجام نرسید. ولی تجربه شد دیگه. یک سری چیزها توشون یاد گرفتم و
بعدش هم کارهای اپلای رو کردم. من یادمه پنج ترمه میشد ارشدت رو انجام بدی، من
حتی شش ترم ارشد انجام دادم. یعنی توی شورای گروه مطرح شد. و این شد که من انگار
ارشدم شش ترم طول کشید. ولی میگم، فقط یکیش به سرانجام رسید. اون دوتای دیگه به
سرانجام نرسید.
ExperiMental:
چون که خیلی ارشد پرماجرایی داشتید و احتمالا توصیههای زیادی میتونید داشته باشید.
چه توصیهای برای بقیهی دانشجوهای ارشد دارید؟
روحاله رمضانیفرد: آره،
به قول تو میتونیم بگیم واقعا پرماجرا بوده. خیلی پرماجرا بوده. ولی خب الان که
بهش فکر میکنم، این قشنگیِ علمه دیگه. شما یک سری کارها رو انجام میدید، بعضیهاش
جواب میده، بعضیهاش جواب نمیده، و ما چندتا چیز رو انجام دادیم و یکیش جواب
داد. این دلیل نمیشه که من بگم که ارشدم خوب نبود. نه، ارشدم واقعا خوب بود.
واقعا تجربهی خوبی بود و دوستش داشتم و خیلی پُربار بود.
یادمه مثلا صبا کارهای پردهی amniotic رو انجام میداد. با
همدیگه میرفتیم استخراج میکردیم و یه داستانی داشت. یک پردهی amniotic رو از بیمارستان میگرفتیم
و بعد جدا میکردیم از لایههای دیگه. خیلی عجیبغریب بود. توصیهای که میتونم
برای ارشد داشته باشم، یک پروژهی خیلی کوچک باید باشه. این رو احتمالا خیلیها در
نظر میگیرند، ولی پروژهی من خیلی بزرگ بود و واقعا در قالب ارشد نمیشد انجام
داد. یک نقشه داشته باشید که مثلا بگید که آقا نقشهی اول ما اینه. اگر کار نکرد،
ما نقشهی دوم رو انجام میدیم. اگر کار نکرد، نقشهی سوم رو انجام میدیم. مثلا troubleshoot میکنیم. این کار رو میکنیم.
این کار رو میکنیم. یک چارچوب زمانی هم داشته باشه. چون فکر کنم برای ارشد یک ذره
وقتش محدودتره به نسبت دکترا. البته دکترا هم محدوده. ولی خب احتمالا این که یک
پروژهای باشه که خیلی set up شده باشه.
من الان دارم دوباره به این قضیه فکر میکنم. این که این پروژهی ارشد
من حتی set up
هم نشده بود. یعنی من قرار بود که set up هم کنم، چون set up کردن خودش طول میکشه.
بیشتر همین که assayها، develop شده باشه. set up شده باشه. پروژهات هم واقعا straightforward باشه و از صفر تا صدش رو نه، ولی
از صفر تا هشتادش رو بدونی چه خبره؛ چون معمولا یک چیزی کار نمیکنه اون وسط. مثلا
اگه کار نکرد، این کار رو میکنم.
خیلی از دانشگاهها انتظار ندارند که شما از پروژهی ارشدت مقاله
چاپ کنی. اونجا یک constraint
دیگهای که ما داشتیم، این بود که حتما باید مقالهی ارشد چاپ بشه که بخوای از
پروگرم بیوتک خارج بشی. نمیدونم الان هم هست این چیز یا نه. خب این یک فشار
مضاعفی بود که مقاله باید حتما چاپ بشه تا بتونید فارغالتحصیل بشید. بعد من مقالهام
چاپ نشده بود و پذیرش گرفته بودم. مقالهام چاپ نشده بود اون موقع. دوباره رفت توی
کمیسیون. خانم دکتر، دستش درد نکنه، یک نامهی طویلی داد. رفت تو کمیسیون بررسی شد
و گفت که ما این رو چاپ میکنیم و چاپ هم کرد.
واقعا من ازشون ممنونم که تونستم فارغ التحصیل بشم. من نمیتونستم
فارغالتحصیل بشم، چون مقالهام چاپ نشده بود. اگه فارغ التحصیل نمیشدم، مشکل
سربازی داشتم. نمیتونستم از کشور خارج بشم. به هر حال فارغالتحصیل شدم. بعد بحث سربازیم
رو انجام دادم، بعد تونستم بیام خارج از کشور. همهی اینها با هم گره خورده بود.
ExperiMental:
فکر کنم شما کارهای مهاجرتتون رو کردید به هر سختی که بود و رفتید برای دکترا. دربارهی
دوران دکتراتون میشه یکم توضیح بدید؟ سوال مقالهتون چی بود؟ و کلا پروژهتون
چطور بود؟
روحاله رمضانیفرد:
آره. پروژهی دکترای من هنوز ادامه داره. من هنوز دانشجوی دکترا هستم. من اومدم
اینجا دانشگاه ایلینوی و با جیم روی سالمونلا کار میکنم. یک پاتوژن و یک باکتری
بیماریزا هست. بیماری اسهال ایجاد میکنه و میتونه آدم رو بکشه اگر که سیستم
ایمنی ضعیف باشه، یا پیر یا بچه باشی. تو همین آمریکا هم سالانه زیر هزار نفر میمیرند.
یک بحث دیگه اینه وقتی که اپیدمی میشه، اینها یهو یک عالمه
محصول میریزن دور. مثلا یهو میبینند مثلا فلان batch سبزی یا گوشت خرابه.
بعد میان کلی میریزند دور. چرا؟ چون ممکنه که آلوده به سالمونلا باشه. این از نظر اقتصادی خیلی هزینه
داره. اینها بهخاطر همین خیلی پیگیر این پاتوژناند که ببینند از توش
چی درمیاد؟ چرا؟ چه جوری؟ چی کار؟ چطوری کنترلش کنند؟ چی کارش کنند؟
ما خیلی کار علوم پایه میکنیم و کارمون هیچ کاربردی نداره. چون
همیشه هم سوال بعدی اینه که «کاربرد این کاری که شما میکنید، چیه؟» من از همین
الان بگم که این هیچ کاربردی نداره و خیلی کار علوم پایه داریم میکنیم. اتفاقا من
خیلی علاقهمند شدم به علوم پایه و یه سری سوالهای بنیادی که «چرا؟». فکر کنم
خوبی تز دکترام این بود. حالا چالهچولههای تز ارشد من رو شنیدید، توی تز دکترا مثلا
ده برابر ارشد توی چالهچوله خوردم من. مهمترین درسی که من توی دکترا گرفتم، این
بود که چه جوری به یک سوال جواب بدی بهعنوان یک زیستشناس، و این چیزی نبود که من
توی ایران یاد بگیرم. این چیزی بود که من اینجا هنوز هم دارم یاد میگیرم. هنوز
هم خیلی خوب نیستم. استادم هنوز هم تا من رو میبینه میگه که «تو هنوز یاد نگرفتی؟»
واقعا طرز فکرت باید عوض بشه.
یک توضیح براتون بدم که سالمونلا باکتری داخلسلولیه و توی ماکروفاژ
زنده میمونه، در حالی که ماکروفاژها کلا باکتریها رو میکشند. سالمونلا میاد فاگوزوم رو تبدیل میکنه
به واکوئل. یک سری واکوئلهای بزرگ توی ماکروفاژ ایجاد میشه که پُر سالمونلاست؛ اونجا تکثیر میشه و
تهش هم ماکروفاژ رو میکشه. بعدش میاد ماکروفاژهای بعدی هم آلوده میکنه و همینجوری
این چرخه ادامه پیدا میکنه تا این که مثلا احتمالا طرف رو بکشه. سوال اینه که این
چطوری زنده میمونه تو ماکروفاژ؛ چون ماکروفاژ کلا ویروسها و باکتریها رو میکشه.
این یک سری فاکتورهایی داره که فاکتورهای دفاعی ماکروفاژ مثل پپتیدهای ضدمیکروبی،
یا مثلا pH
پایین یا آنزیمها رو خنثی میکنه و ما دنبال این این فاکتورهاییم.
یک فاکتوری که استادم خیلی روش کار میکرده، سوپراکساید بود. اینها
میان غلظت سوپراکسید رو اندازهگیری میکنند و میبینند که این غلظت سوپراکساید،
وقتی که از توی لیزوزوم میاد میرسه به سالمونلا، غلظتش اونقدر زیاد نیست به DNA ضرر بزنه. چون این مولکولیه که با همه چی واکنش میده.
اگه به پروتئین بخوره از کار میندازه. به لیپید بخوره، لیپید رو میترکونه. اگه به
DNA
جهش ایجاد میکنه و DNA
میشکنه و باکتری میمیره.
ایدهی کلیاش چی بوده؟ ایدهی کلی این بوده که خب سوپراکسید خیلی
فعاله و میاد با DNA
واکنش میده. DNA
جهش پیدا میکنه یا دو رشتهاش میشکنه و اینجوری باکتری میمیره. همه میگفتند
باکتریها اینجوری میمیرند. بعد اینها میان غلظت سوپراکسید را اندازه میکنند و
سالمونلا هم گرم منفیه، یعنی دو لایه غشا داره. میبینند که این غلظت اصلا به
سیتوپلاسم سالمونلا نمیرسه که تازه بره به DNA برسه. یعنی توی لیزوزوم مشکلی برای DNA پیش نمیاد. حالا سوال پیش میاد؛ سوال اینه
که خب اگه DNA
نیست، چیه که باعث میشه اون باکتریها رو بکشه.
یک سوال خیلی جدیدیه دیگه، چون همه تا الان میگفتند این DNA رو میترکونه و باکتری میمیره. الان میگن
که خب DNA
نیست، چیه؟ It's a
million dollar question. پس استادم میاد چی کار میکنه؟ یک گرنت میگیره
یک میلیون دلار و روش کار میکنه. ایدهاش این بوده که توی سیتوپلاسم نیست، پس یا باید
توی غشای درونی باشه، یا غشای بیرونی، یا پریپلاسم. میاد روی این سهتا تمرکز میکنه.
اینها همه هنوز قبل از کاریه که من میکنم. هنوز من اصلا شروع نکردم. نمیخوام
وارد جزئیاتش بشم، ولی چون خیلی پیچیده است، مقالهاش هم چاپ نشده. ولی یک دانشجو
یک اسکرین میذاره. میگرده یک سری ژنها رو پیدا کنه، که این ژنها احتمالا هدف
سوپراکسید باشند؛ که اگه اون سوپراکسید اونها رو خراب کنه، باکتری میمیره.
من روی یکی از این ژنها شروع کردم کار کردن؛ ytfL، که مقالهاش هم الان
چاپ شده و این ژن رو نامگذاری کردیم. البته یک پستداک خیلی کار این تکه رو انجام
داد. یومی این کار رو انجام داد و من هم یه ذره کمکش کردم و خیلی جالبه؛ ما یک ژن
رو نامگذاری کردیم. خیلی خوشحالم. اسمش ytfL بود. ما اسمش رو عوض کردیم، گذاشتیم .paeA میشه پلیآمین
ایفلاکس A،
چون ژنهای باکتری چهار حرفیه. یومی اومد این ژن و پروتئینش رو characterize کرد. فهمید که این یک
polyamine exporter هست.
و حالا این که پلیآمین چی کار میکنه، میتونید مقالهاش رو
بخونید که چاپ شده. پلیآمین بارش مثبته. توی لیزوزوم یک سری یون های فلزی لازم
برای بقا توسط سلول جمعآوری میشه. غلظتشون خیلی کمه و
در نتیجه باکتری میاد پلیآمین تولید میکنه تا به نحوی کمبود این یون ها رو جبران
بکنه. یک جایی میرسه پلیآمینها زیاد میاد و باکتریها برای پلیآمین import و export دارند و اینها تنظیم
میشه دیگه؛ مثلا اگه پلیآمین زیاد بشه باید پمپش کنه بیرون وگرنه میمیره و وقتی
که شما اون ژن رو حذف کنی، باکتری به خاطر زیاد بودن پلی آمین میمیره. اینها همه
یک قسمت خیلی کوچکه از یک داستان خیلی بزرگ.
من روی targetهای
غشای بیرونی کار میکنم. یک سری گزینه داریم. میخوایم ببینیم که کدوم یکی از این
گزینهها برای بقای سالمونلا توی ماکروفاژ مهمه. کاری که میکنیم اینه که میگیم
این ژن احتمالا کار میکنه و مهمه. خب میایم این ژن رو حذف میکنیم و میبینیم
باکتری زنده میمونه یا میمیره. اگه بمیره، یعنی اون ژن مهم بوده. اگه زنده موند،
میگیم اون ژن مهم نبوده. این خیلی روش ساده و در عین حال محکمی است. ولی حالا یک
سری approach داشتیم.
مثلا یک سری اسکرین کردیم که ببینیم که کدوم ژنها رو بررسی کنیم، چون تعدادشون
خیلی زیاده. حالا امیدوارم که مقالهام چاپ بشه.
من توی این آزمایشگاهی که هستم، دوتا مقاله چاپ کردم، ولی خب هیچکدومش
کار خود من نبوده و دوست دارم که اون مقالهی اصلیم چاپ بشه، بگم آخیشش! این چاپ
شد و به سرانجام رسید. خیلی خوشحال میشم دیگه. مثل بعده کنکوره. مثلا نمیدونم
کنکور که دادید، بعدش راحت خوابیدید یا نه؟ این هم همونجوریه. چاپش کنی، دیگه PhD میگیری.
ExperiMental:
و شما کی PhDتون
تمام میشه؟
روحاله رمضانیفرد: نمیدونم.
این سوالیه که همه از من میپرسند. دپارتمان ما و کلا PhD تو آمریکا اینطوریه که خیلی limit نداره. یادتون باشه؛ اگه
خواستید بیایید آمریکا PhD
بخونید، بدونید که شاید limit
نداشته باشه. من احتمالا یک سال، یک سال و نیم دیگه کار داشته باشم. امیدوارم که
بعد یک سال، یک سال و نیم تموم بشه. تا چند سال میگفتم دو سال دیگه تمومم. الان
میگم یک سال، یک سال و نیم و دیگه کمکم انشاالله تموم میشه.
ExperiMental:
بعد خودتون مثلا اشاره کردید که از basic science خوشتون اومده و حالا تا جایی که ما دیدیم
توی رزومهتون، شما توی Eli Lilly and Company کارآموز هستید.
روحاله رمضانیفرد: آره،
من الان همونجا کارآموزم. من basic science خیلی دوست دارم، ولی دوست داشتم برم ببینم که
توی شرکتها چه خبره، چون من تا الان تا این سن همهاش توی آکادمی بودم. خواستم
ببینم توی شرکت چه خبره و چطوریه. چون هر چی بوده، من شنیده بودم و هیچوقت ندیده
بودم.
الان فکر کنم خیلی زوده که بهتون بخوام بگم، چون یک ماهه که اینجام
و کل قضیه چهار ماهه. ولی خب خیلی فرق میکنه. خیلی جالبه. خیلی محصولمحورند.
مثلا اینی که داریم میشه دارو کرد یا نه. دیگه خیلی تا ته قضیه نمیرن جلو. میگن
ببینیم این مولکول به درد دارو میخوره یا نه. اگه نمیخوره سر سه ماه، شش ماه، یک
سال میرن بعدی. چون اینقدر از این مولکولها زیاده. ممکنه که دیتاهاش رو چاپ هم نکنند.
فارما خیلی دنبال این قضیه است.
حالا من اومدم اینور رو ببینم چطوریه. فرقهای دیگهای که داره
اینه که خیلی گروهی و برمبنای همکاریه. یک پروژه است برای مولکول فلان، برای فلان
دارو شاید استفاده بشه، یهو میبینی چهل نفر آدم روی این کار کردند. مثلا من رئیست،
سارا تو برو این رو بذار. زهرا تو اون رو بذار. روحاله تو اون رو بذار. وقتی چهل
نفر آدم روی یک چیزی کار میکنند، یک ماهه، دو ماهه جوابش درمیاد، که آقا این میشه
یا نمیشه.
بعد اون چهل نفر اینطوری نیستند که فقط روی یک چیز کار کنند. هر
کدومشون مثلا روی چهارتا چیز کار میکنند. مثلا مدیریت تقسیم میکنه میگه شما اون
کار رو کن. همه همزمان روی همه چی کار میکنند. بزرگترین فرقی که با آکادمی دیدم
اینه که خیلی بر مبنای همکاریه، در حالی که آکادمی خیلی خیلی فردمحوره. توی آکادمی
به شما یک پروژه میدن میگن این مالِ تو. میتونی سوال بپرسی ولی خب هیچکس کمکت
نمیکنه که بگه اینجاش رو من میکنم. شما مثلا یک چیزی داری Run میکنی، ولی من اون رو بهتر بلدم، توی صنعت شما
میای این رو میدی من، میگی تو بیا این رو بذار، چون تو این رو هزار بار انجام
دادی، ولی تو آکادمی اینطوریه که من هزار بار انجام دادم تو میای پیش من میگم
ببین اینجوری انجام میشه. برو انجام بده. بعد تو تا حالا اون کار رو نکردی. طول
میکشه. سخته. شاید نتونی. پس یک ذره زمانش بیشتره.
ExperiMental:
و شما از کدومشون بیشتر خوشتون اومده تا حالا؟ و با توجه به تجاربی که داشتید، چه
افقی رو برای خودتون در آینده میبینید؟
روحاله رمضانیفرد: من
مصاحبههای شما رو که دورادور حالا بیشتر تیترهاش رو دیدم، بیشتر با آدمهایی
بوده که یک سری مرحله جلوتر از من بودند؛ یعنی حداقل دکتراشون رو تموم کرده
بودند. پستداک یا استاد شده بودند یا توی کمپانی کار میکردند یا هر جا. و من بهخاطر
همین یک بار گفتم که من مصاحبه نمیکنم. چون من هنوز نفهمیدم قضیه چیه؛ ولی دفعهی
دوم به این فکر کردم که اتفاقا بچههایی که این رو گوش میدن، بیشتر توی جایگاه من
باشند، تا توی جایگاه استاد و پستداک و اینها، چون احتمالا اونها هم یک سری
دانشجوئند و به این دلیل این دفعه قبول کردم.
خلاصه بخوام بگم که نمیدونم. نمیدونم میخوام چی کار کنم ولی
اوکیه. یعنی قرار نیست که از الان بدونید که تا چهل سال آینده یا مثلا ده سال
آینده یا پنج سال آینده میخوای چی کار کنی. میدونم یک سری علایقی دارم. اگه پستداک
بخوام برم، میدونم که مثلا چه آزمایشگاههایی میتونم برم. ولی خب خیلی دوست
داشتم که بحث فارما و صنعت رو از نزدیک ببینم و این خیلی فرصت خوبی بود برای من، برای
همین تزم رو متوقف کردم و اومدم این رو انجام بدم و برمیگردم دوباره تزم رو ادامه
میدم. استادم خیلی استقبال کرد و خیلی دوست داشت. گفت آره حتما برو و خیلی حمایت
کرد. این که من میخوام چی کار کنم، باید بگم که نمیدونم. پنج سال دیگه بهتون میگم.
ولی مهم نیست که نمیدونم. متوجهید چی میگم؟ یک سری چیزها تو ذهنت هست؛ صد درصد
نمیدونی ولی میدونی که میخوای چی کار کنی.
بهترین توصیهای که اینجا به فکرم رسیده و میخواستم به بقیه هم
بگم، اینه که سوال بپرسید و چیزهای مختلف رو تجربه کنید. با آدمها حرف بزنید و
ببینید که کی چی کار میکنه؟ چه جوریه؟ چون آدمها دو حالتاند. یکی این که فرض
کنید اینه که شما همدورهاید. یک حالت رقابتی پیش میاد. مثلا شما سارا و زهرا با
همدیگه دارید رقابت میکنید پس همدیگه رو کمک نکنید. این طرز فکر بازنده است.
این طرز فکر خوب نیست. طرز فکر برنده اینه که برای همه جا هست، پس شما هم رو کمک
کنید. از هم سوال بپرسید و به هم کمک کنید. تو میری آلمان، تو میری اروپا یا
کانادا یا آمریکا. این طرز فکر فقط من نیست. طرز فکر خیلی از آدمهاست و مخصوصا
این که یکی باشه که مثلا استاد باشه؛ اون حتما به تو کمک میکنه. چرا به تو کمک نکنه؟
چون تو موفق بشی، از اون هیچی کم نمیشه. متوجهی؟ چه بسا ازش publicity میگیره.
مثلا من مصاحبه کردم. من کمک کردم و حس خوب میگیرم. مثلا در
نهایت خیلی خوشحالم که اومدم با شما مصاحبه کردم. شاید شما هم خوشحال باشید که با
من مصاحبه کردید، مثلا بگید ایول، یک پادکست، یک اپیزود زدیم، ولی من خوشحالترم.
متوجهی؟ یعنی حتما بپرسید، حتما کمک بخواهید و آدمها حتما بهتون کمک میکنند. یک
در هزار یکی بهتون کمک نکنه، نفر دوم کمک میکنه. آدمهایی هستند که کمک نکنند، ولی
نمیتونند شما رو محدود کنند. من میام از تو میپرسم تو میگی که من نمیدونم برو پی
کارت. خب من میرم از یکی دیگه میپرسم.
حالا سوال بعدیتم اینه که راه موفقیت چیه؟ بپرسید. سوال بپرسید. چطوری؟
تو این رو چطوری فهمیدی؟ چطوری رفتی آمریکا؟ چطوری مقالهات رو چاپ کردی؟ این درس
رو چطوری پاس کردی؟ این رو چی کار کردی؟ داری میری سرکار از کدوم راه میری؟ مثلا
دارم میگم. لباس چی بخرم؟ بپرس. سوال بپرسید.. بابام همیشه میگه پرسون پرسون میری
هندوستان و اون برای این که از این شهر بری اون شهر میگفت. من برای کل زندگی میگم
فقط سوال بپرسید و اوکیه اگه ندونید میخواید چی کار کنید، من هم نمیدونم. فکر
کنم اون فرد پنجاه ساله هم نمیدونه میخواد چی کار کنه. اینطوری نیست که یک
موقعی بدونید که آقا دیگه من فهمیدم میخوام چی کار کنم و از الان تا آخر عمرم فقط
همون کار رو میکنم. نمیدونم و اومدم این مصاحبه که این رو بگم. حالا بقیهاش
حاشیه بود. این نکتهی اخلاقی رو میگم و همین.
ExperiMental:
توصیهاتون برای یک دانشجوی دکترا چیه؟
روحاله رمضانیفرد: بخوام
خیلی رک بگم، اینه که تو ایران دکترا انجام ندید. اولین توصیهام اینه که توی
ایران دکترا انجام ندید، دومین توصیهام اینه که توی ایران دکترا انجام ندید؛ چون
خیلی سخته. خیلی نشدنیه. اصلا زیرساختش نیست. مثلا من زیرساخت دارم میگم
شما شاید به یک چیز دیگه فکر کنی، من به یک چیز دیگه فکر کنم. مثلا دانشگاه تهران یک
دونه سالن ورزش نداره. پنجاه هزار نفر دانشجو چقدره؟ مثلا دانشگاه ما یک سالن ورزش
داره، مثلا چهار طبقه است، بعد یک سالن دیگه داره، مثلا سه طبقه است. وقتی که میگم
زیرساخت، منظورم این چیزهاست. یا مثلا شما دکترا انجام میدی توی ایران، دانشجوی
دکترا خب دنبال درآمده. اینجا مثلا بهت درآمد میده. واقعا زیرساختش نیست. یا
مثلا یک چیزی میخوای شیپ کنی، یک مادهای میخوای اینجا راحتتر پیدا میشه.
یا مثلا یک مثالی که قدیمها خیلی میزدم و الان کمتر میگم اینه
که اینجا شما شما یک تکهی کوچک پازلی، اینطوری میری توی اون پازل، میذارنت اونجا.
میگن تو این کار رو بکن، بقیهاش رو دیگه خیلی دغدغهای نداریم. توی ایران نمیتونی
این کار رو بکنی.
توصیهی دومم اینه که فکر کنم مهمترین چیز اینه که هر کسی میتونه
تو دکتراش یاد بگیره، اینه که چطوری یک سوال رو حل کنه و این چیزیه که از تو میخوان.
وقتی بفهمند تو بلدی، بهت دکترا رو میدن. فرق تو با کسی که فقط لیسانس گرفته، اینه
که شاید اون لیسانسه ندونه چطوری سوال حل کنه. شما هر چقدر توی این بهتر باشید،
دانشجوی بهتری هستید. مهم هم approachاته؛ مثلا میگن که این رو حل کن، تو باید بگی که اوکی من اینجوری
حلش میکنم. شاید اونطوری حل نشه، ولی وقتی که اون approachات درست باشه، و از نظر
منطقی هم معنی بده، دیگه تو دانشجوی خوبی هستی. وقتی هم approachات کار نمیکنه، اون خودش یک
دیتاست که دیگه میدونید که آقا این کار نمیکنه. خلاصهاش اینه که شما توی دکترا
باید یاد بگیری که چطوری یک سری سوالهایی که جوابش رو هیچکس نمیدونه، حل کنی، و
خیلی جالبه، خیلی قشنگه و خیلی سخت هم هست متاسفانه. بدیش اینه که خیلی سخته و خوبیش
اینه که خیلی جالبه.
ExperiMental:
حالا سوالات آکادمیک ما تموم شدند. یک سوالی که خیلی برای من جالبه، اینه که چه
خصوصیاتی توی شما بوده که در مسیر زندگیتون شما رو متمایز کرده و باعث شده که به
این جایی که الان هستید برسید؟
روحاله رمضانیفرد: من
فکر کنم حالا این شاید خصوصیت نباشه. نقطهی مثبتی که من خیلی خیلی خوش شانس بودم
که داشتمش، این بود که خیلی از همه طرف ساپورت شدم. خیلی بهم کمک شده. از طرف خانوادهام
خیلی بهم کمک شده. دارم فکر میکنم که اگه مثلا یک خوانوادهای بود که کمکم نمیکرد،
واقعا من نمیتونستم به اینجا برسم. یکی از مهمترین اتفاقهایی که افتاده این
بوده که من خیلی شانس آوردم و در خانوادهای بودم که همیشه من رو ساپورت کردند.
همیشه میگفتند درست رو بخون. حالا همهی خانوادهها میگن درست رو بخون، ولی مثلا
اینها که گفتند درست رو بخون، ساپورت هم کردند.
خیلی به این قضیه فکر میکنم. یهو برمیگردی نگاه میکنی میبینی
که چی شد که تو الان اینجایی، و واقعا جوابش یک کلمه است. مثلا این که من خیلی
ساپورت خوبی از طرف خانواده داشتم. احتمالا خیلیهای دیگه هم اینطوریاند. نمیگم
فقط من بودم، ولی این چیزی بوده که من خیلی بهش رسیدم که واقعا کمک خانواده نباشه،
همه چی خیلی سختتر میشه.
یک شانس دیگهای هم که آوردم اینه که خب خیلی دوستهای خوبی
داشتم. واقعا خودم رو آدم خوششانسی میدونم که با آدمهای خوبی دوست شدم. در
ارتباط بودم و هستم و این هم خیلی کمک میکنه. چون تو مثلا بخوای اپلای کنی، اگه
هیچکس نخواد اپلای کنه، شانس اپلای تو هم رو به صفر میره. ولی مثلا یک جایی باشه
که ببینی از پنج نفر سه نفر اپلای کردند و رفتند، خب تو هم میگی خب چطوری بود، من
هم یاد بگیرم و انجام بدم.
مشخصهی بعدی هم بهتون گفتم خب من خواسته یا ناخواسته سوال زیاد
میپرسیدم. البته سر کلاس خیلی ساکت بودم، ولی بیرون از کلاس مثلا خیلی سوال میپرسیدم.
یا مثلا نمیدونم واقعا شاید حفظیاتم خیلی خوب بود. ولی به نظر من این سوال رو
شاید باید از بقیه بپرسید که مثلا فلانی چطوری بود؟ اونها مثلا بهتر میتونند
بگن. چون خود آدم نمیتونه بگه و اینها به ذهن من رسید و براتون گفتم.
ExperiMental:
حالا شما برای اطرافیان بخواید بگید، چه خصوصیاتی که به نظرتون توی این راه مهمه؟
چه خصوصیاتی؟
روحاله رمضانیفرد: برای
الگو گرفتن یعنی؟ به نظر من برمیگرده به همون سوال پرسیدن دیگه. من خیلی تحت
تاثیر اطرافیانم هستم. و خیلی ازشون الگو گرفتم. فکر کنم همه اینطوری باشند. مثلا
اینطوری نبوده که یک آدم خیلی معروف یا بازیکن یا دانشمند خیلی معروفی الگوم باشه؛
نه، من الگوم اطرافیان و خانوادهام بودند. خیلی دوستهای خوبی داشتم و دارم. میبینم
اونها چی کار کردند، من هم همون کار رو میکنم.
حالا یک trick هم بهتون بگم. با یک سری آدمها دوست بشید که ازتون
یک ذره جلوترند. خب مثلا من که PhDام، میرم با چهارتا پستداک یا مثلا با دوتا استاد دانشگاه دوست بشم،
یا مثلا با دو نفر که میرن سرکار دوست بشم. ببینم اونها چی کار کردند. خب؟ نه
این که مثلا صرفا گولشون بزنم باهاشون دوست بشم. نه صرفا باهاشون خیلی رفیقم، ولی
وسطش چهارتا سوال هم ازشون میپرسم دیگه. یا مثلا اگه واقعا دلشون برات بسوزه، حتی
تو سوال هم نپرسی، میگن آقا فلانی اینجا رو مثلا اشتباه میکنی ها! این رو درست
کن.
الگوهای من آدمهای عجیبغریبی نیستند و خودمونیم. یک سری دوست و
رفیقایم، آشناییم، فامیلایم. با هم در ارتباطایم و به هم کمک میکنیم. حالا
جالبه اونها هم نمیدونند میخوان چی کار کنند! یعنی هیچکس نمیدونه میخواد چی کار
کنه. دور یک دایره میچرخیم. خیلی جالبه.
ExperiMental:
شما دربارهی عوامل بیرونی مثلا مثل خانواده و دوستها یکم صحبت کردید. به صورت
کلی عوامل بیرونی کلا در روند پیشرفت شما چقدر تاثیر داشته؟
روحاله رمضانیفرد: آره.
خب این خیلی مهمه. من اینجا یک مثالی جدیدا به ذهنم رسید. ما یک معلم دیفرانسیل
داشتیم، کل دیفرانسیل پیشدانشگاهی رو با مثال برامون توضیح داد. از اون موقع خیلی
با مثال حرف میزنم. مثلا من الان جدیدا از دانشگاه اومدم توی این کمپانی. همه چی
فرق میکنه دیگه. خیلی همکاری بیشتره. بودجهاشون هم خیلی بیشتره. خب؟
ولی ولی شما که نمیدونی. تو که دانشجویی، نمیدونی که مثلا توی
کمپانی چه خبره، چه جوریه، حس نکردی و نمیبینی. من این رو تشبیه میکنم به یک
آکواریوم. خب؟ مثلا آقا شما یک ماهی توی آکواریومی، تو که نمیبینی که توی
آکواریوم بغلی چه خبره؛ آبش شوره، آبش شیرینه، غذا کمتر هست، بیشتر هست، چه
جوریه. اگه تو رو با این تورها بردارند بندازند توی اون یکی، میبینی عه چقدر اینجا
مثلا آکواریومش دماش بهتره. یا غذاش بیشتره، یا اینش خوبه، اینش بده. این تشبیه
که من میکنم. یعنی محیط صد درصد تاثیر داره. باید محیط خوبی باشه که تلاش شما اثر
کنه، وگرنه هرچقدر هم تلاش کنی، اگه توی محیط بدی باشه، شاید اونقدری اثر نکنه.
ExperiMental:
ما همهی سوالاتی که میتونستیم در زمینهی مسیر بپرسیم، پرسیدیم. سوال آخری که
داشتیم این بود که شما وقتهایی که مشغول تحصیل یا کار نیستید، چه تفریحاتی دارید؟
و کلا مثلا این دوگانه رو زیاد دیدیم که مثلا یک نفر خیلی زندگیش روی علم و تحصیل
و کارشه و یا مثلا یک نفری که زندگی متعادلتری داره. در مورد این نظرتون چیه؟
روحاله رمضانیفرد: آره
احساس میکنم این خیلی به سنم بستگی داره دیگه. احتمالا هر چقدر سنت میره بالا، یک
ذره بیشتر به سمت تعادل میری. من فکر میکنم که توی همین دوگانهای که شما گفتید،
من بیشتر رو به تعادل بودم.
من اوقات فراغتم خب خیلی سفر میرم. اینور اونور شهرهای مختلف یا
طبیعت میرم، اگه زمان زیادی داشته باشم. اگر در حد یک روز و دو روز و آخر هفته و
اینها بشه، بازی میکنم، فیلم نگاه میکنم، با خانواده وقت میگذرونم، با همسرم
وقت میگذرونم، ما همیشه با همایم، و خب احتمالا میتونید حدس بزنید که با دوستهامون
وقت میگذرونیم. همون کارهایی که همه میکنند. یعنی خیلی کار عجیبغریبی نمیکنیم.
خیلی تفریح رندومی ندارم. مثلا ورزش هم مثلا حتما وقت کنم دوست دارم. ولی این که بگی
که مثلا چه کاری میکنی که تو رو متمایز میکنه، نه، کار خاصی نمیکنم.
ExperiMental:
ما اینجا سوالاتمون تموم شد. شما خودتون اگه حرفی دارید، ما خیلی خوشحال میشیم
بشنویم.
روحاله رمضانیفرد:
خیلی ممنونم که این فرصت رو در اختیار من گذاشتید. شاید بخواید بعدا هم روش وقت
بذارید و ویرایشش و پخشش بکنید. احتمالا خیلی وقتتون رو میگیره. واقعا ممنونم.
میگم، دلیل این که مصاحبه کردم این بود که از یک جهت گفتم من چطوری میتونم با بقیه متمایز باشم؟ گفتم حالا خب من هنوز نمیدونم چه خبره، چی به چیه، از این نظر شاید بتونم کمک کنم به خیلیها. خیلی واقعا ممنونم از این که این فرصت رو در اختیار گذاشتید. از پادکستتون و مجلهتون ممنون و امیدوارم که ادامه بدید. در آینده هم اگه کمکی لازم داشتید در رابطه با این پادکستها یا این چیزها یا حتی اگه کسی دیگهای کمکی چیزی داشت، همونطوری که همه گفتند، من هم میگم که واقعا سوال بپرسید و کمک بخواید. همه کمکتون میکنند. همه کمک میکنند. ایمیل من رو هم بزنید که اگه کسی سوالی داشت، بپرسه. همین. خیلی ممنونم. متشکرم.
0 Comments