دکتر کسرا
حسنی دانشآموختهی دورهی سوم گروه بیوتک هستند. ایشان پس از اتمام دورهی ارشد
در گرایش مولکولی و تحقیق بر روی انگل لیشمانیا، دکترای میکروبیولوژی و ایمونولوژی
خود را در دانشگاه مکگیل آغاز کردند و این مسیر را تا پایان دورهی پستدکترای
خود در حیطهی ایمنی مخاطی ادامه دادند. دکتر حسنی پس از اتمام مقطع پستدکترا، مسیرشان را تغییر دادند
و ارشد خود را در بهداشت عمومی شروع کردند. از آن پس، در شغلها و پروژههای
مختلفی مشغول به کار شدند.
هماکنون،
دکتر حسنی مشغول ارزیابی و بهبود استراتژیهای سلامت بومیان کانادا هستند. ما در این مصاحبه به دلیل این تغییر مسیر و تعریف و اهداف
بهداشت عمومی پرداختیم و از ایشان دربارهی معیارهای انتخاب شغلی پرسیدیم.
Experimental: لطفا از دوران
دبیرستان برای ما شروع کنید که چهطوری بود و چهکار میکردید؟ و اگه الان میتونستید،
چه تغییری توش ایجاد میکردید؟
دکتر حسنی: دبیرستان، فضای خیلی خاصی بود؛ برای این که من توی مدرسهی
علامه حلّی بودم. این رو بهعنوان تعریف نمیگم که چون اونجا بودم خیلی جای خوبی
بود، ولی به هر حال فضای دبیرستانی خیلی خاصی بود. کمپهای مختلفی وجود داشت توی
مدرسه که یک سری فیزیک، یک سری زیست، و یک سری هم شیمی بودند و خب من هم از دوران
راهنمایی به زیست علاقه داشتم و توی کمپ زیستی بودم. همون سالهای اول و دوم
دبیرستان که بودیم زمزمهی المپیاد برای اولین بار اومد. وقت خیلی زیادی ذهنمون
درگیر اون بود و با اون چیزها مشغول بودیم. بقیهاش هم به درس میگذشت و توی همون
کمپ زیستشناسی خودم میچرخیدم. ما تازه کامپیوتر توی مدرسه داشتیم و یک مقدار
برنامهنویسی داشتیم یاد میگرفتیم و از دور دستی بر آتش داشتم. دبیرستان کموبیش
همین بود. اگه جوابم طبق انتظار پیش نمیره بگید بهم.
Experimental: جوابهای
مختلفی هست، مثلا بعضیها بودند که میگفتند دوست داشتند بیشتر ورزش میکردند و
الان به اون ورزش بیشتر نیاز دارند، یا ترجیح میدادند کمتر درس بخونند یا بیشتر
درس بخونند. میتونه موارد مختلفی باشه.
دکتر حسنی: در مورد ورزش که هرکسی هرچی میگه راست میگه؛ واقعا
فرهنگش توی ایران نبود و امیدوارم الان یک مقدار بهتر باشه. ما همه پشتمیزنشین بودیم
و چند سال بعدش مشکلات ستون فقرات پیدا میکنیم، در نتیجه کاملا به اونها حق میدم
و شاید در مورد خودم هم صدق کنه. یک چیز دیگه هم این بوده که به هر حال مدرسهی ما
تمرکز زیادی روی علوم پایه داشت، زیست و ریاضی و فیزیک و شیمی. الان که سالهای
سال گذشته، دارم فکر میکنم که ایکاش یک مقدار بیشتر علوم اجتماعی میخوندیم،
مثل تاریخ و فلسفه، چون تاریخی که توی مدرسه بهمون یاد دادند یک تاریخ تحلیلی خوب
مثل تاریخ جهان نبود؛ مخصوصا تاریخ قرن نوزدهم و بیستم، که واقعا خیلی تأثیر داره
روی این که آدم چه شکلی دنیا رو میبینه و چه شکلی تصمیمگیری میکنه. همینطور
فلسفه.
خیلی خوبه که آدم با
اینها برخورد داشته باشه و از سنین پایینتر باهاشون آشنا بشه، مخصوصا توی اون
سنین نوجوانی که آدم داره شخصیتش شکل میگیره، و هی نخواد تا ته علم رو دربیاره و
آخرین کتاب رو بخونه؛ چون واقعا علم انتها نداره و هرچقدر انسان بخونه تمومی نداره.
این فشار روی ما بود که هی بریم و اینچیزها رو بخونیم، کتابهای دانشجوها رو بخونیم ولی چون
انتهایی نداشت، هی در اون مسیر پیش میرفتیم؛ در صورتی که فکر میکنم اگر آدم
مطالعاتش رو گستردهتر کنه و ادبیات جهان رو بخونه، خیلی بهتر وقتش رو صرف کرده.
یک چیز دیگه هم هست
در مورد مدرسه، که فضایی که در اونجا بود فضای نخبهپروری بود که «وای شما چقدر
خفن هستید» و «شما چقدر استعدادهای درخشانی هستید» و فکر میکنم این به هرحال
درونی میشه توی اون بچههایی که توی اون فضا بزرگ شدند. بعدا که این آدمها وارد جامعه
میشن و سختیهای زندگی بالغانه برای آدم پیش میاد، میبینه که شاید من اونقدر
هم درخشان نباشم یا به هرحال زندگی پیچیدهتر از این حرفهاست که من فقط بشینم و
مسئله حل کنم و احساس موفقیت بهم دست بده. فکر میکنم این جدا بودن ما از مدارس
دیگه و نوجوانهای دیگه، خیلی تأثیرگذار بوده روی همهی ماهایی که توی این سیستم
بزرگ شدیم. نهایتا هم سالها بعدش دوستان نزدیکمون باز همون کسانی هستند که
باهاشون مدرسه رفتیم.
حالا اگر کسی هست که
دبیرستانیه و داره این صحبتها رو گوش میده، غیر از این که مطالعاتش رو گستردهتر
کنه، سعی کنه با آدمهای مختلف ارتباط داشته باشه و گسترهی دوستیاش رو باز کنه و
یک مقدار هم واقعبین باشه نسبت به این که آینده چیز غیرقابل پیشبینیایه و همهی
اون بادی که توی اون سن پایین توی آدم میکنند، شاید خیلی هم نتیجهی خوبی نداشته
باشه توی آینده.
Experimental: خیلی
ممنون. بعد از دبیرستان چی شد که بیوتک رو انتخاب کردید و چه تصوری داشتید وقتی که
انتخابش میکردید؟
دکتر حسنی: بیوتک خیلی جالب بود. ما دورهی سوم بیوتکنولوژی بودیم -
همونطور که دورهی سوم المپیاد هم بودیم - و اون موقع تازه خیلی باب شده بود و
خیلی زیاد صحبتش بود و رشتهی خیلی مد روزی بود. بچههای سال بالاییمون که ما
خیلی ازشون تأثیر میگرفتیم رفته بودند بیوتک و خیلی راضی بودند و خیلی خوشحال بودند
به خاطر آزادیهایی که داشت، به خاطر این که افق جدیدی بود و خیلی متفاوت بود با
رشتههای دیگهای که امکان خوندنش رو داشتیم. ما که میخواستیم رشتهی خیلی خوبی
بخونیم و امکان همه چیز هم فراهم بود، انتخاب دیگهمون پزشکی بود و چیزی نبود که
من هیچوقت بهش علاقه داشته باشم و میدونستم که دوران تحصیل خیلی طولانیمدتی
داره و خیلی کار پر استرسیه و خیلی پرمسئولیته و این که تصوری که من اون موقع ازش
داشتم و شاید تصور غلطی باشه، این بود که خیلی روتینه؛ یعنی این که شما همون کار رو
همیشه انجام میدید و چیزی که من خیلی ازش فراری بودم یک کار روتین بود. من خیلی
زود حوصلهام سر میره، ویژگی شخصیتیایه که دارم و حالا بعدا هم راجع بهش صحبت میکنم
که دلیل این که که مرتب کارهام رو عوض کردم اینه که حوصلهام سر میره و دنبال
جایی بودم که بشه کار جدیدی کرد و بشه به افقهای جدیدی باز کرد.
دیگه بهخاطر المپیاد
و فضای مدرسهام این بوی پژوهش به مشام ما خورده بود و خوشمون اومده بود از حل
مسئله، تفکر اونشکلی و طراحی کردن آزمایش. بیوتکنولوژی این وعدهها رو به ما میداد
و این که شما سوار موج انقلاب جدیدی خواهید شد و دروازههای علم رو میگشایید و
این صحبتها؛ ما هم وارد این رشته شدیم. این که بگم اگر برمیگشتم انتخاب دیگهای
میکردم، فکر میکنم باز هم پزشکی نمیرفتم. در نهایتش الان هم خوشحال هستم که
نرفتم پزشکی، فکر نمیکنم کاریه که من از پسش بربیام و شغلی باشه که برای من مناسب
باشه، در نتیجه چون انتخاب دیگهای نبود باز هم همین میشد؛ فکر میکنم امکانش
نبود که با ذهنیتی که اون موقع داشتم بخوام در مسیر دیگهای حرکت کنم.
Experimental: وقتی بچهها
میان بیوتک - حالا من خودم چنین تجربهای رو داشتم و بقیه دوستانم رو هم میبینم
که دارند - مثلا یکی از بچهها از المپیاد شیمی میاد و یکی از المپیاد زیست میاد و
هر کسی یک تواناییای داره و انگار وقتی که میای و وارد گروه میشی، فکر میکنی که
از بقیه سطحت خیلی پایینتره و این میتونه آسیبزننده باشه. شما تجربهتون در این
زمینه چی بوده؟
دکتر حسنی: به هرحال وقتی که آدم وارد دانشگاه میشه فضا عوض میشه. برای
ما اون حباب المپیاد به یک شکلهایی مونده بود و فکر میکنم بچههایی که از زیست
نیومده بودند، شاید یک مقدار احساس کمبود میکردند. راستش الان که دارم بهش فکر میکنم
زمان زیادی گذشته و اون به قول شما ناامنیها و اون احساس عدمقابلیت چیزیه که توی
جاهای مختلف زندگی پیش میاد.
الان که دارم بهش
نگاه میکنم، موضوع اینه که ما خیلی وقتها فضای رقابتی ایجاد میکنیم توی جاهایی
که رقابتی درکار نیست. جاهایی آدم باید رقابت کنه که منابع محدود باشه و خب وقتی
که منابع محدوده ناچارا باید رقابت کنیم؛ ولی وقتی که منابع محدود نیست نیازی به
رقابت کردن وجود نداره. حالا یکی که نمرهاش از شما بهتر میشه معنیش این نیست که اون
یک جایی رو پر کرده که شما پر نکردی یا این که شما باید این فشار رو روی خودتون
بیارید که من باید در همهچیز بهترین باشم.
این بهترین، یک چیز
تئوریه که آدم توی ذهن خودش میسازه که همیشه دستنیافتنیه، در نتیجه شما هرچقدر
هم تلاش میکنید، مثل یه همستریه که داره توی یک گردونه میچرخه و انگار احساس میکنید
که دائما دارید درجا میزنید و به جایی نمیرسید. درس خوندن و فشار بیشتر روی این
چیزها، این فکر تئوری و این سیکل معیوب رو نمیشکنه.
در نتیجه، تنها چیزی
که به ذهنم میرسه اینه که خب هر کسی به قابلیتهای خودش باور داشته باشه و بدونه
که نقاط قوت زیادی داره که اون رو تا اینجا رسونده و حالا جاهایی که فکر میکنه نقطهی
ضعفه، یا جاییه که جای پیشرفت داره، به این نگاه نکنه که من باید به این برسم؛ به
این فکر کنه که یک مسیری هست که من میتونم در جهتش پیشرفت کنم و این تلاش و این
پیشرفت رو یک چیز درونی ببینه، نه یک فشاری که از خارج به آدم وارد میشه. این
خیلی چیز سمیایه که بهخاطر این که مثلا فلانی شیمیاش خیلی خوبه و من هم باید
شیمیام مثل اون خوب بشه، و کمکی به آدم نمیکنه. آدم باید بگه من دوست دارم شیمیام
رو بهتر کنم و کاری هم به بقیه ندارم و اونقدری که به درد خودم میخوره شیمی یاد
میگیرم. این خیلی مثبتتره و خیلی خوشایندتر میشه که در اون زمینه آدم بخواد
پیشرفت کنه و خودش رو رشد بده.
این که کسی که وارد
سال اول دانشگاه میشه احساس ناامنی کنه، تنها بار نخواهد بود؛ بارها و بارها،
هربار که وارد یک محیط جدیدی میشه ممکنه که این احساس براش پیش بیاد؛ مخصوصا توی
سالهای اول جوانی که خیلی پیش میاد که شما جوانترین عضو تیم باشید و همیشه یک
سری آدم بزرگتری هستند که بعضیهاشون با جوانترها هم خیلی مهربون نیستند و میخوان
که اون احساس قدرت رو در خودشون بزرگ کنند و اون احساس رو برای بقیه ایجاد میکنند.
خب بهتره که آدم از ابتدا شروع کنه در خودش اعتمادبهنفس و عزت نفس بسازه که بگه همیشه
لازم نیست که من توی فضای رقابتی باشم برای این که پیشرفت کنم، به این فکر کنه که
آیا این رقابت واقعیه یا یک چیز تصنعیه که خودمون داریم میسازیمش.
Experimental: شما توی دوران
کارشناسی چه فعالیتهایی داشتید؟
دکتر حسنی: داشتم بهش فکر میکردم اتفاقا. توی دوران کارشناسی چون ما
سالهای اول بودیم، خیلی راستش با کلاسها و کورسها درگیری داشتیم و فکر میکنم
که بچههای دیگه راجع به مشکلاتی که بیوتک سالهای اولش داشت، صحبت کردند. الان
نمیدونم بهتر شده یا نه، از یک طرف استادها نمیدونستند که تو چه سطحی باید
تدریس کنند و دانشجوها هم نمیدونستند که الان باید در چه سمتی حرکت کنند؛ همهمون
با همدیگه داشتیم گیج میزدیم و خب یک مقدار زیادی به این درگیری میگذشت که آدم راهش
رو پیدا کنه و ببینه که به چه سمتی میخواد حرکت کنه. درسها باری به هرجهت بود و
از هر موضوعی یک چیزی چپونده بودند لای همدیگه و یک سرفصل توی مبحث درسی ازش درست
کرده بودند که برای خودش وقت زیادی میگرفت.
به لطف پژوهشکدهی
نفت، ما یک مقداری با اونها درگیر شدیم و یک مقداری با اونها کار میکردیم به همراه
چندتا دیگه از بچهها. کارمون بیشتر مطالعه بود؛ یعنی یک مبحثی رو مشخص میکردند
و ما میرفتیم و مقالهها رو میخوندیم و خلاصه میکردیم براشون و بالاخره یک تجربهی
کاری بود برای خودش. بیشتر از اون، همونطوری که گفتم، داشتیم میگشتیم دنبال این
که الان باید کارشناسی رو چیکار کنیم، سال سوم رو چیکار کنیم، تو چه جهتی میخواهیم
حرکت کنیم و این گروه قراره به چه شکلی پیش بره.
Experimental: الان وضعیت
درسی بیوتک خیلی منظمتر شده، هرچند هنوز هم مثل یک دانشکدهی عادی نیست. الان با
این شناختی که به دست آوردید، فکر میکنید که اون موقع اگه چهکاری میکردید، بهتر
بود و کلا چه توصیهای دارید؟
دکتر حسنی: زمانی که تصمیم گرفتم تغییر رشته بدم، چیزی که خیلی بهش
رسیدم این بود که ما وارد دانشگاه که میشیم، هیچی بلد نیستیم و اون فضا هرچقدر هم
مشوش باشه و هرچقدر هم از دبیرستان متفاوت باشه، باز هم دانشگاه یک فضای تمیز و
ایزولهایه که با جامعه متفاوته و این باعث میشه اون تصوری که آدم از آیندهاش
داره، همیشه خیلی با واقعیت عجین نباشه. چیزی که من فکر میکنم اینه که توی
دانشگاههای ما و بین جوونهای ما، خیلی بیشتر باید روتین بشه که بچهها از همون
اول بیشتر وارد بازار کار بشوند. حالا میتونه حالت عملی و پروژه باشه، ولی نه به
اون شکل آکادمیک که من بهعنوان دانشجو برم اونجا و باز هم مقاله بخونم، یعنی دوباره
همون کاری رو کنم که دارم داخل دانشگاه انجام میدم. یک کار متفاوتی که اون تجربهها
و اون تکنیکهایی رو که آدم واقعا برای زندگی کردن و برای کار کردن لازمه، بتونه
بهدست بیاره.
اثر مهمی که کار کردن
داره، اینه که خیلی براتون تعیین میکنه که این رشته و این زمینهی کاری که شما رویاتونه
و فکر میکنید که من میخوام در این زمینه حرکت کنم، اصلا در واقعیت چه شکلیه و
آیا اون چیزی هست که میخواید یا نه. خیلی وقتها آدم تصوری رو داره و بعد که میاد
و توی بطنش میفته خیلی سرخورده میشه و میگه اون چیزی نبود که من فکر میکردم.
خوبه که آدم زودتر اون تجربه رو داشته باشه. بهخاطر همین من فکر میکنم این
داستان دکترای پیوسته یکی از مشکلاتی که داره اینه که از یک طرف آدم بیتجربه رو
میاره و از اون طرف یک نفر رو که PhD داره و حالا
نمیدونه با اون PhDاش میخواد چهکاری کنه،
میفرسته بیرون. این وسط این آدم هیچی تجربهی واقعی به اون شکل نداره که اولا
بدونه دوران تحصیلش دنبال چی باشه اصلا، و بعد از اون بتونه از تحصیلی که کرده
استفاده کنه.
اگر شما کار کنید،
اون موقع میدونید که از تحصیلتون چی میخواید؛ به جای این که آدم همهش بره علوم
پایه بخونه. چون علوم پایه همیشه هست، زیست و فیزیک و شیمی جایی نمیره و شما هر
موقع هم که میخونیدش پنج سال بعد خیلی چیزها عوض شده و چیزهای جدیدی میاد. در
نتیجه شما بهجای این که مطلبی رو تا مرزهاش حفظ کنید، بهتره که یاد بگیرید که
اگر من وارد یک فیلد جدیدی شدم چهطوری میتونم سریع خودم رو برسونم به اصل کار و
خودم رو آماده کنم. چون این توی زمینهی کاری خیلی زیاد پیش میاد که شما یک کار
جدیدی لازمه که انجام بدهید و ظرف دو هفته باید همهش رو یاد بگیرید. این یک
مهارتیه که آدم در طول زمان کسب میکنه، و خیلی وقتها در طول تحصیل پیش نمیاد و
لازمه که آدم با تجربههای واقعی اینها رو پیدا کنه. دوست داشتم که هم توی دوران
کارشناسی و هم بعد از اون، بین مدارک، امکان این که ما بیشتر کار کنیم وجود داشت.
Experimental: شما خودتون
بین همهی اون گزینههایی که توی بیوتک داشتید در زمینههای مختلف، چهطور شد که
برای ارشدتون به نتیجه رسیدید و چطوری تونستید از بین این همه، انتخابی داشته
باشید و کمی قطعیتر شد براتون؟
دکتر حسنی: راستش انتخاب به اون شکل نبود که شما فکر میکنید. ما اینقدر
تعدادمون کم بود و پنج، شش نفر بیشتر نبودیم - یکی دوتامون هم بعد از کارشناسی
رفتند - که اصلا نمیدونستیم کلاسها تشکیل میشه یا نه، استاد دارند یا ندارند، و
یکی از نگرانیهای بزرگ ما این بود که وارد یک گرایشی بشیم که همه چیز اینقدر بیدروپیکر
باشه که نتونیم کلاسهامون رو برگزار کنیم. انتخابی به اون شکل نبود، من میدونستم
که مثلا گرایش صنعتی و میکروبی رو نمیخواستم و یک جاهایی بین مولکولی و پزشکی
نظرم بود. حتی با وجود این که مولکولی رو انتخاب کردم، بعدا خواستم تغییر رشته بدم
به پزشکی که به درخواستم گوش نکردند، چون کلاسهای پزشکی یک خرده منظمتر و بهتر
تشکیل میشد، ولی در نهایت توی مولکولی موندم.
از کلاسهای کارشناسیام
واقعا یک چیزهایی خوب یادمه و چیزهای مفیدی ازش برام موند؛ مخصوصا سالهای اول و
دوم که خیلی پایه بود، ولی از ارشد چیز خاصی خاطرم نمیاد که بگم چه کلاس خوبی بوده
که من برداشتم و الان هم برام مونده باشه. با وجود این که الان تغییر رشته دادم،
بعضی کلاسهای کارشناسیام به دردم خورده، ولی از ارشد نه. امیدوارم که الان بهتر
شده باشه. چیزی که توی دوران ارشد خیلی خوب بود به هرحال، پایان نامهام بود؛ یعنی
کار آزمایشگاهیای که سال دوم انجام دادم.
Experimental: اگر بخواید به
صورت ساده توضیح بدید، پایاننامهتون دربارهی چه مسئلهای بود؟
دکتر حسنی: به صورت ساده، من توی آزمایشگاه ایمونولوژی دکتر رافتی، توی
انستیتو پاستور کار کردم که جزو اولین منتورهای من بودند و واقعا خیلی صمیمانه
دوستشون
دارم. اونجا یکی از زمینههایی که دکتر رفعتی روش کار میکرد، انگل لیشمانیا (leishmania) بود که ناقل بیماری سالک و لیشمانیاز احشایی توی ایرانه. ایشون
سالها بود که روی این کار میکردند. به من پیشنهاد کردند روی یکی از گونههای لیشمانیا
که توی انسان بیماریزایی نداره، مطالعه کنیم و ببینیم که کدوم یکی از این فاکتورهای
ویرولانس توی این انگل نیست و یک شمههایی از دلایل بیماریزایی انگل لیشمانیا رو
پیدا کنیم. ما روی این کار کردیم و هدف طولانیمدت این بود که از این انگل بهعنوان
واکسن استفاده بشه که ما یا خودش رو یا حالت دستکاریشدهاش رو بهعنوان واکسن
برای بیماری سالک استفاده کنیم. فکر میکنم بعد از من هم بعضی از بچهها یک
کارهایی انجام دادند.
Experimental: به نظرتون توی
ارشد چه چیزی مهمتر از همه بوده و چه توصیهای دارید؟
دکتر حسنی: راستش من چون دو بار ارشد خوندم، دفعهی دومش برای من خیلی
بهتر بود؛ بهخاطر این که من دوباره رفتم دانشگاه و میدونستم که چه چیزی میخوام
و اون چیزی که میخواستم رو گرفتم و اومدم بیرون. دفعهی اول، همونطور که گفتم،
ما خیلی بیتجربه بودیم و ارشد برامون مسیری بود که همهمون داشتیم توش میرفتیم،
و وقتی واردش شدیم گفتیم خب این مرحلهی بعدیه. باز کسایی که کنکور میدن و وارد
ارشد میشن، یک فکری میکنند به این که آیا من میخوام بیوتکنولوژی رو ادامه بدم؟
آیا میخوام برم وارد یک رشته دیگهای بشم؟ برای ما دیگه همین بود و تا تهش باید همین
رو میخوندیم. و در واقع یک چیزی که میشه بهش فکر کرد اینه که آدم میتونه یک قدم
به عقب برداره و فکر کنه که آیا من اصلا میخوام این مسیر رو ادامه بدم؟ صرفاً بهخاطر
این که جادهست دلیل بر این نمیشه که آدم باید راهش رو ادامه بده.
همونطوری که دربارهی
تجربهی کاری گفتم، با این که کار کردن در طول تحصیل یک خرده سختتره، خوبه که آدم
یک مدتی کار کنه و بگه که خب من این زمینه رو دوست دارم، میخوام برم توی این
زمینه تحصیل بیشتری کنم تا بهتر بتونم توش کار کنم و مفیدتر باشم. حالا نمیخوام
مقایسهای کنم و همهی کارهایی که اینجا انجام میشه لزوما بهتر نیست، ولی این
یک چیز روتینه که کسی یک مدرکی بگیره و بره یک مدتی کار کنه و بعد تصمیم بگیره که حالا
بهتره برم در این زمینه تحصیل کنم، و احتمالا بهتره که ارشدم رو توی این رشته
بگیرم.
نمیدونم یک آدم هجدهساله
چقدر میتونه از این که آیندهی شغلیاش چیه درک داشته باشه که این فشار رو بهش
آوردند که شما بایستی تا تهش برید. شاید این کار خیلی درستی نباشه و خوبه که نگاهی
به عقب بیندازید و ببینید که از بین این گرایشها واقعا من همینها رو میخوام؟ اگه
هیچ کدومشون رو نمیخوام شاید یک راه حل سومی هم باشه، شاید بخوام یک کار دیگهای کنم
و خودم رو محدود نکنم. یک چیز دیگه اینه که به هر حال برای کسی که دوست داره پژوهش
رو ادامه بده، کار و پروژه و پایاننامهای که آدم اونجا انجام میده باید توی یک
فیلد و رشتهای باشه که بعدش پتانسیل زیاد داشته باشه و بشه ادامهاش داد و تعمیمش
داد و آدم بتونه توی اون زمان نسبتاً کوتاهی که داره تکنیکهای مختلفی یاد بگیره؛
نه فقط تکنیکهای آزمایشگاهی، بلکه تکنیکهای مختلف محاسباتی و تکنیکهای مدیریت کردن
یک پروژه. فکر میکنم شما برای اولین بار توی ارشدتون میتونید که یک پروژه رو به
مدت زمان چند ماه و خیلی طولانی از ابتدا تا انتها انجام بدید و چیزی که در نهایت
ازش براتون میمونه، مدیریت پروژه و اشکالیابی و تفکر درست برای اینه که من چهطوری
این رو ببرم جلو. خوبه که آدم یک استاد راهنمای خوب داشته باشه که بتونه واقعا
هدایتش کنه تا این مهارتها رو کسب کنه.
Experimental: بعد از این که دوران ارشدتون تموم شد، شما
مهاجرت کردید. چرا مهاجرت کردید؟ الان این تصمیمتون رو چطوری ارزیابی میکنید؟
دکتر حسنی: خب مهاجرت هم یک تصمیم شخصیه و هم یک تصمیم اجتماعی و
تحلیل کردنش خیلی کار سختیه؛ برای این که من باید خودم رو به ذهنیت اون موقع برگردونم
و معمولا زمان، حافظه رو مخدوش میکنه. فکر میکنم که من آخر دوره کارشناسی با
وجود این که یک عدهی خوبی از بچهها رفتند، قصدی برای خارج شدن از ایران نداشتم و
گفتم که من اینجا خوشحال هستم و کارم داره خوب پیش میره و پروژه رو هم خیلی دوست
داشتم، به هر حال روی غلتک افتاده بود. ولی کار دورهی ارشدم خیلی سخت شد، یعنی
این که انجام دادن کارهای خیلی سادهای، مثل یه توالییابی خیلی ساده و گرفتن یک
سری مواد، خیلیخیلی سخت شده بود و یک سری کارهایی که توی آزمایشگاه عادی بایستی
ظرف یک هفته انجام بشه، ما ماهها درگیرش بودیم و اون موقع هم چون من خیلی توی بحر
ریسرچ و پژوهش و این حرفها بودم، گفتم که نه و این راهش نیست. این موجی هم که راه
افتاده بود بیتاثیر نبود، شاید یک مقدار هم شرایط سیاسی ایران در اون زمان موثر
بود و همهی اینها به هرحال دست به دست هم داد.
فکر میکنم بیشتر
کسانی که از ایران خارج میشن، دوست دارند که ارتباطشون رو با ایران حفظ کنند. من
هم این قصد رو همیشه داشتم، نمیدونم به چه شکلی و چهطوری امکانش هست، به هر حال
خوشحال میشم که با هم حرف میزنیم. آدم وقتی که از کشور خارج میشه، مخصوصا در سالهای
اول خیلی درگیر راه انداختن زندگی و پیدا کردن شخصیت جدیدشه و بعد از یک مدتی این
فاصله بیشتر و بیشتر میشه. مهاجرت یک تصمیم خیلیخیلی بزرگیه که برای همیشه
زندگی شما رو دگرگون میکنه، یک چیزیه مثل بچهدار شدن که شما باید تا آخر عمرتون
باهاش زندگی کنید؛ یعنی به هرحال همیشه و همیشه شما توی یک کشور خارجی، مهاجر
خواهید بود. حتی اگر کشور خیلیخیلی مهاجرپذیری باشه و شما رو دیگه در دامان خودش
بپذیره؛ به هر حال یک زندگی دوگانهایه که شما به اون جامعه تعلق کامل ندارید و به
جامعهی قبلیتون هم تعلق کامل ندارید و یک چیزی بینابینی میشه.
در عین حال یک سری
فوایدی هم کنارش هست که ممکنه از یکسری آزادیها بیشتر بتونید بهرهمند بشید و
شاید آیندهی شغلی بهتری داشته باشید، بسته به این که تصورتون از آینده شغلی خوب
چی هست. در هرصورت یک بده و بستونیه که فکر میکنم بیشتر ما موقعی که اون تصمیم رو
میگیریم به ابعادش خیلی واقف نیستیم. نه این که بخوام کسی رو بترسونم ازش، میلیونها
مردم هر سال مهاجرت کردند و خیلیهاشون موفق بودند و خیلیهاشون هم خیلی نتونستند
اون جوری که میخواستند توی جامعهی جدید موفق بشوند. میخوام بگم که یک تصمیم
خیلی بزرگه و تبعاتش همیشه با انسان خواهد بود و آدم بایستی با خودش سبک و سنگین
کند که چی رو داره میده و ازش چی رو میگیره، و این رو هم بپذیره که همهی عواقب
یک تصمیم رو نمیشه پیشبینی کرد؛ یعنی شما الان یک تصمیم میگیرید و این سلسله
مراتب باعث یک سری چیزهای دیگهای میشه که اونها رو نمیتونید پیشبینی کنید و
دیگه برگشتی به عقب نخواهد بود و «کاش این کار رو نکرده بودم» گفتن خیلی فایدهای
نداره. آدم باید سعی کنه توی شرایطی که داره بهترین تصمیم رو در اون لحظه بگیره، طوری
که هرلحظه هم برگرده به عقب – همیشه میگن دید به عقب صد درصده - بدونه که اون لحظه هم با اطلاعات کامل و با
تحلیل کامل تصمیمش رو گرفته. نمیدونم این جواب سوالتون بود یا این که من خیلی
فلسفیاش کردم.
Experimental: شما حتما چالشهایی موقع ورود به کشور جدید
داشتید. ازشون چندتا مثال میتونید بزنید؟
دکتر حسنی: من خوشبختانه زبان انگلیسیام خیلی بد نبود و جا افتادن از
اون لحاظ برام خیلی سخت نبود، ولی کسان دیگری بودند که خیلی اذیت شدند سالهای اول،
تا این که انگلیسیشون بالاخره راه افتاد. بستگی داره که توی چه کشوری هستید و به چه
جامعهای وارد شدید. الان جامعهی خیلی از شهرهای آمریکای شمالی و یا اروپا توی
این سیزده، چهاردهساله که من اینجا بودم خیلی فرق کرده. فکر میکنم یکی از چیزها
تنهاییِ خیلیخیلی زیاد بود. من مثلا از ایران و از یک جامعهی دوستیِ خیلیخیلی
بزرگ که فعالیتهای مختلفی همیشه داشتیم و با هم دیگه کوه میرفتیم و بیرون میرفتیم
و بالاخره همیشه با هم بودیم، رفتم یک جایی که یهویی هیچکسی رو نمیشناختم. این
صدمهی خیلی زیادی بود و دوباره از اول ساختنِ این شبکهی اجتماعی خیلی هزینهبره،
هم از نظر زمانی و هم احساسی و عاطفی، و هر چی آدم دیرتر این کار رو انجام بده
سختتر و سختتر میشه؛ مخصوصا اگر دو، سه بار جابهجا بشید - که من شدم - باز هم بیشتر
سخت میشه، انگار توی فضا معلق هستید و به جایی وصل نیستید؛ که یک خوبیهایی داره
برای خودش، که آدم به یک جایی بند نمیشه و از این لحاظ سخت هست که آدم دوست داره
به یک جایی وصل باشه.
ارزشهای اجتماعی هم بین
جوامع مختلف و حتی توی خود آزمایشگاهی که من کار میکردم فرق داشت. موقع یاد گرفتن
اونها هم اگر آدم بدشانس باشه و توی یک تیمی بیفته که همتیمیهاش یا استاد
راهنماش خیلی کمکش نیستند و خیلی پابهپاش نمیان، میتونه اذیت بشه. من خوشبختانه
توی تیم نسبتا خوبی بودم و کسانی بودند که دوستان خوبی بودند برای من و اونجا
کمکم کردند که من کمکم راه بیفتم، و بعد از یک مدتی هم به هرحال دوستانی پیدا
کردم و تونستیم زندگی رو دوباره از نو بسازیم. همونطور که گفتم مهاجرت یک تصمیم و
باری هست که همیشه روی دوش آدم میمونه، این هم هست که شما همیشه این حس رو توی
خودتون دارید که آیا من کار درستی کردم یا نه، و آیا همین الان هم مثلا برگردم یا
برنگردم یا آیا دارم در جهت درستی حرکت میکنم یا نه. تا یه حدی فکر میکنم
هرازگاهی پرسیدن این سوال درسته ولی بعد از یک مدتی، آدم باید فقط سعی کنه از
شرایطی که داره بهترین رو بسازه.
Experimental: شما رفتید توی
رشتهی ایمونولوژی و میکروبیولوژی دانشگاه مکگیل. این که رفتید سراغ ایمونولوژی،
از ارشدتون منشأء میگرفت؟
دکتر حسنی: بله، من موقعی که اپلای کردم یک پذیرش از آمریکا داشتم که
متاسفانه آمریکا بهم ویزا نداد و نتونستم برم و بکآپی که داشتم، همین آزمایشگاه
بود توی مکگیل که اون هم در واقع تمرکز اصلیاش روی لیشمانیا بود. این که هم من
تجربهاش رو داشتم و هم استادهامون همدیگر رو میشناختند، کمک کرد که بتونم اونجا
پذیرش بگیرم و همون مسیر رو ادامه دادم و چیزی بود که در طول زمان بهش علاقهمند
شده بودم.
انگل لیشمانیا هم از
لحاظ فیزیولوژیک انگل خیلی جالبیه؛ زندگی دوگانهای داره، توی پشه زندگی میکنه،
توی انسان زندگی میکنه، میتونه توی دو تا دمای مختلف به دو تا شکل مختلف زندگی
کنه و میتونه سالهای سال توی بدن آدم باشه و این که اونقدری که باید و شاید
مطالعه نشده، به خاطر اینه که بیماریِ کشورهای فقیره. اینها همهش من رو جذب
کرده بود به این که جای زیادی وجود داره برای مطالعه کردن و تحقیق کردن و یاد
گرفتن دربارهاش. این تشویقم کرد که بالاخره دکترام رو هم در همون مسیر ادامه بدم.
Experimental: و اون مسئلهای
که روش کار میکردید این دفعه چی بود؟
دکتر حسنی: ماههای اولی که من وارد اون آزمایشگاه شدم خیلی جالب بود،
استادم هر دو هفته یکبار میاومد و یک پروژهی جدید بهم میداد. یعنی شب میخوابید
و صبح پا میشد و یک فکر جدیدی بهش میرسید و بعد میاومد میگفت «Kasra! new project for
you!».
شاید بعضی وقتها، بعضی
آزمایشگاهها این شکلی باشند که یک مسیر مشخصی هست برای بچهها که باهاش میرن جلو
ولی برای دانشجوهای دکترا چون وقت زیاده، استادها دیگه شروع میکنند به آزمایش و
خطا و این که امتحان کنیم و ببینیم که چی میگیره. یک مدت زیادی همینطور معلق
بودم و برای خودم توی آزمایشگاه میچرخیدم و البته این زمان رو هم بهم داده بود که
کمکم آشنا بشم با کشت سلولی و این که اونجا چهطوری این کارها رو انجام میدادند
و به هر حال تکنولوژی و سیستمی که اونها توی آزمایشگاه داشتند.
تا این که یک مقالهای
اون موقع بیرون اومد و بحث اگزوزوم داشت کمکم داغ میشد، این ذرات کوچکی که از
سطح سلولها خارج میشه، و یک مقالهی دیگه هم اومده بود که لیشمانیا و بقیه همخانوادههاش
و تریپانوزومها هم این رو دارند، و ما تمرکز آزمایشگاهمون روی ساعتها و روزهای
اول عفونت بود که چی میشه توی اون ساعتهای اول که ماکروفاژ انگل رو نمیکشه و
انگل توش زنده میمونه. کاری که ما کردیم
این بود که شروع کردیم یک سری عکس میکروسکوپ الکترونی گرفتن از لحظههای ورود. اون
موقعی که پشه انگل رو به بدن انسان تزریق میکنه، یک شوک دمایی تجربه میکنه. ما
داشتیم نگاه میکردیم و دیدیم که یهویی میزان این ذرات اگزوزوم که دارند از سطح
انگل خارج میشن، خیلیخیلی زیاد میشه و تصمیم گرفتیم که تمرکز رو بذاریم روی این
و کلا این شوک دمایی رو مطالعه کنیم و ببینیم چه پروتئینها و اگزوزومهایی خارج
میشن و چه تفاوتهایی با چیزهایی که قبلتر خارج میشد، دارند و اینها چه
تأثیری روی ماکروفاژ میذاره.
بعدش از اون چند تا
پروژهی دیگه نشأت گرفت. یکی این که نگاه کردیم که اگر کلا اون اگزوزوم رو بگیریم
و پروتئومش رو نگاه کنیم چهخبره، اگزوزوم ماکروفاژی که در واقع عفونت انگلی داره
با اگزوزوم ماکروفاژ عادی، با اگزوزوم ماکروفاژی که بهش یک آنتیژن باکتریایی دادیم
با هم چه فرقهایی دارند. من زمان زیادی به اینها نگاه کردم و کاری که ازم خیلی
وقت گرفت در واقع سِتآپ کردن این پروتکلها بود، برای این که هیچکدوم اصلا انجام
نشده بودند توی آزمایشگاه ما و زمان خیلی زیادی گذشت تا من بتونم با Ultracentrifuge و میکروسکوپ الکترونی این پروتکلها رو توی آزمایشگاه راه بندازم،
و بعد از اون هم این کارها رو انجام دادیم دیگه کار رو سپردم. میدونم که خیلی
سال بعد از من هم روی اگزوزومها کار کردند، الان نمیدونم استادم داره چهکاری میکنه،
ولی جذاب بود؛ مخصوصا کار کردن با میکروسکوپ الکترونی خیلیخیلی جذاب بود.
Experimental: بعد
توی دوران دکترا به نظرتون چه چیزهایی مهمه و چه توصیههایی دارین؟
دکتر حسنی: دوران دکترا خیلی خوبه. بهخاطر این که شما
میدونید که چند سالی یکجا هستید و شاید جزو معدود زمانهای توی زندگیه که آدم یک
پایستگی و ثباتی توی زندگیاش داره و این امکان رو میده که در اون مطالبی که دوست
داره، غرق بشه، حالا هر چیزی که هست. چون واقعا دیگه تا لبه و مرز علم رو آدم باید
بدونه توی اون زمینهای که داره کار میکنه و این خیلی خوشاینده برای کسی که واقعا
میدونه که میخواد دکترا بگیره و میخواد این پنج سال رو به جون بخره. خیلی خوبه،
چون که این تجربه هیچوقت دیگه پیش نمیاد که آدم اینقدر وقت داشته باشه که روی یک
چیز کار کنه و کسانی که دانشجوی دکترا هستند، باید به این واقف باشند و ازش لذت
ببرند. فضای خیلی آکادمیکی هست و خیلی خوشاینده، چون شما اون مسئولیتهای پستداک
رو ندارید. توی پستداک معمولا دیگه باید تولید کنید و از دوران آموزشش یک جورایی
گذشته و فشار بیشتری روشه و زمان کمتری داره.
دانشجوی دکترا دیگه
یک مقداری میتونه حال کنه با پروژهاش و چیزهای مختلفی رو امتحان کنه و تکنیکهای
مختلف یاد بگیره و بگه بیا این مسیر رو بریم و ببینیم که چی میشه، اون مسیر رو
امتحان کنیم، و در عین حال این فرصت رو داره که دیگه اون تفکر علمی و دیدگاه علمی
رو کامل یاد بگیره. طراحی آزمایش و تحلیل چیزهاییه که توی هر رشتهای از کسی که
دکترا داره، اینها رو میخوان. این که شما چندتا پروژه رو همزمان میتونید مدیریت
کنید؟ این که میتونید تفکر تحلیلی خوبی داشته باشید؟ میتونید سریع یک چیز رو یاد
بگیرید؟ میتونید چکلیست رو سریع مرور کنید و به مطلب تازهای دست پیدا کنید؟
اینها تکنیکهایی
هستند که آدم توی دکترا یاد میگیره و چیزهاییه که تا ابد باقی میمونه و کسانی
که فقط ارشدشون رو گرفتند، ندارند، وگرنه غیر از این، فکر نمیکنم نداشتن PhD
لطمهای بر این باشه که شما نتونید پژوهش کنید. خیلی از کسانی که توی شرکتهای
بیوتک کار میکنند و پژوهشهای خیلی خوبی انجام میدن فقط یک ارشد دارند و اصلا
دنبال دکترا نرفتند و نیازی هم براشون نبوده. ولی دکترا یک سری اندوختهی تکنیکی
رو بهتون میده که خیلیخیلی برای فضای کار مفیده.
علاوه بر این، مخصوصا
از نزدیک سالهای آخر، آدم باید به این فکر کنه که حالا میخوام بعد از این چیکار
کنم. استاد دانشگاهها معمولا همهشون فکر میکنند که همه باید استاد دانشگاه بشن،
برای این که خودشون احتمالا خیلی راحت استاد دانشگاه شدند، ولی شاید اونقدر امکانپذیر
نباشه برای هر کسی که بخواد در اون مسیر بره و شاید اون زندگی بهعنوان استاد
دانشگاه رو برای خودش نبینه، و باید کمکم شروع کنه شبکهاش رو گسترش بده و با آدمهای
مختلف حرف بزنه؛ با کسانی که سالهای بالاترش هستند و چند ساله که فارغ التحصیل
شدند صحبت کنه، مشابه کاری که شما در واقع دارید الان انجام میدید، که ببینه الان
چه انتخابهایی هست در مقابلش و از اونجا باید چه مسیری رو طی کنه. آیا میخواد
که بره و یک پستداک بگیره و اگر میخواد پستداک بگیره، چه مسیری رو میخواد بره
و کجا میخواد بره؟ سوالهای خیلی خیلی زیادی هست که جواب دادن به همهشون بهطور
همزمان، امکان پذیر نیست و همهی اینها توی یکی، دو سال آخره؛ که اتفاقا بیشتر دکترا
هم توی همون یکی، دو سال آخر جمع میشه و طرف باید کمکم بهشون فکر کنه.
یک چیزی دیگه هم که
به ذهنم میرسه، باز دوباره همون صحبتیه که در مورد ورود به کارشناسی گفتم. فکر میکنم
که ورود به دکترا هم همین موضوع توش هست که شما میخواید در چه زمینهای دکترا رو
بگیرید و آیا اصلا این دکترا رو میخواید؟ آیا واقعا میخواید که پنج سال
درآمدزایی خودتون رو عقب بندازید؟ حالا البته میگن که هر سال تحصیل درآمد شما رو در
آینده زیاد میکنه، ولی اونقدر هم این رابطه خطی نیست. شاید اگر شما توی اون پنج
سالی که صرف دکتراتون کردید کار میکردید، الان درآمد بیشتری داشتید. برای کسانی
که مهاجرت میکنند اون قدری شاید این امکان فراهم نباشه که بخوان با یک لیسانس و
یا یک فوق لیسانس بیان اونور و مستقیم وارد بازار کار بشن. دکترا دستکم یک فضای
خوبه برای این که به شما چند سالی هم یک درآمد مختصر میده و هم یک آرامشی میده
که کمکم شما زندگیت جا بیفته و توی جامعه خودت رو پیدا کنی، چون دو سه سال طول میکشه.
ولی برای کسی که امکانش هست که یک قدم به عقب برداره و به این فکر کنه که آیا من
این رو میخوام یا نه و این که در آینده بعد از این چه کاری میخوام کنم، خوبه که
این فکر رو داشته باشه با خودش.
Experimental: شما
بعد از این رفتید آلمان. چرا این تصمیم رو گرفتید؟ و پستدکتراتون چطوری گذشت؟
دکتر حسنی: خب یک اتفاقی که افتاد این بود که من ازدواج کردم بعد از
دوران دکترا، با یک خانمی که سالها با هم توی ایران دوست بودیم و توی رابطهی
دورادور بودیم و ایشون اون موقع داشت توی آلمان دکتراش رو میخوند و من گفتم که خب
بهتره که ما زندگیمون رو با هم شروع کنیم و بیشتر از این توی رابطهی دورادور
نباشیم و تصمیم گرفتم که پستداکم رو اونجا شروع کنم.
اونموقع هم من هنوز
توی این فکر بودم که مسیر آکادمیک، مسیر خوبیه و من میخوام این مسیر رو ادامه بدم.
دوست داشتم که توی همون ایمونولوژی بمونم ولی نمیخواستم باز هم روی لیشمانیا کار
کنم و آزمایشگاهی که انتخاب کردم روی ایمنی مخاطی ایمونولوژی خیلی کار میکرد و با
مدلهای باکتریایی مختلف کار کرده بود و در نتیجه کمبود مدل وجود نداشت و همیشه
مدلهای نوزاد داشت، یعنی در واقع روی بچهموش کار میکرد. من میخواستم تغییر
رشته بدم چون بیشتر کاری که کرده بودم همهش cell biology
بود و میخواستم که ایمونولوژی رو یک درجه بالاتر مطالعه کنم و مدلهای
موشی، مدلهای بهتری بود و میشد مقالهی بیشتری توش داد و باید تجربهم رو در
اون زمینه بیشتر میکردم. ایمنی مخاطی هم اون موقع خیلی مد روز بود و دیگه به اون
سمت رفتم و پستداک رو اونجا شروع کردم.
Experimental: بعد دوباره
فیلدتون رو خیلی تغییر دادید و یک ارشد توی بهداشت عمومی گرفتید. این چطوری شد؟
دکتر حسنی: دوران پستداک شاید به اون خوبی که فکر میکردم پیش نرفت و
دغدغهی زیادی داشت این تغییر رشته که من حالا راجع بهش صحبت میکنم. دوران پستداک،
من از یک طرف شروع کردم ستاپ کردن یک مدل دیگه، ایندفعه روی انگل ژیاردیا (Giardia)، که اون آزمایشگاه هم دوست داشت که روش کار کنه و باز هم یک انگل
تکسلولی بود، باکتری نبود و خیلی مدلش فرق میکرد؛ انگل خیلی جذابی هست. اون رو
شروع کردم ستآپ کردن و یک سری پروژههای دیگه که پا نگرفت.
سال آخر دکترام خیلی خیلی سخت بود و من ساعتهای
خیلی زیادی روزی دوازده ساعت یا بیشتر بدون این که هیچ آخر هفتهای داشته باشم
کار میکردم که پروژه رو تموم کنم، برای همین خیلی فرسایشی بود برام و بعد از
دکترا خودش رو توی پستداک نشون داد. میدیدم که این پروژهها به شدت طولانی هستند،
مخصوصا روی مدلهای موشی خیلی طول میکشید تا آدم روی پروژهای به جواب برسه و واقعا
مشخص نیست که آیندهی این مسیر به کجا پیش میره و این که من کی میتونم دو یا سهتا
مقالهی خوب از این داشته باشم و این که احتمالا باید برم و یک پستداک دیگه هم
بعد از این بگیرم و سنم همینطور داره میره بالاتر و فکر کردم که تا کی میتونم
این رو ادامه بدم؟
اون ساعتهای طولانی
تنها کارکردن توی آزمایشگاه چیزی بود که دیدم که واقعا خوشایندم نیست و دوست دارم
توی فضایی کار کنم که با آدمهای دیگه در ارتباط باشم و نتیجهی کاری که میکنم
تأثیر مستقیمتری روی زندگی آدمها داشته باشه تا پیشرفت علوم پایه؛ چون بیشتر
کارهایی که ما کرده بودیم، یعنی کارهایی که واقعا توی دکترا و پستداک کرده
بودم، با وجود این که کار روی یک سری انگل بود، در نهایتش علوم پایه بود. یعنی این
که اثر و کاربرد مستقیمی نداشت و توی دوران دکترا هم این رو دیده بودم که ته دلم صرف
انجام دادن پژوهش و ارضاء کردن کنجکاوی برای من کافی نیست و دوست دارم که توی
زمینهای کار کنم و پژوهش کنم که بیشتر از علوم پایه باشه و بیشتر از علم محض
باشه و یک استفادهای داشته باشه. این فکر کارشناسی ارشد بهداشت خیلی اتفاقی طی یک
صحبتی که با چند تا از دوستان داشتیم پیش اومد و یهویی متوجه شدم که این میتونه
انتخاب خوبی باشه، و توی اون میون من شروع کرده بودم کمکم فکر کردن و مطالعه کردن
راجع به این که چه انتخابهای دیگری هست.
فکر میکنم تا وقتی
که من توی پستداکم بودم اونقدری صحبتش نبود بین کسانی که از دکتراشون فارغالتحصیل
شدند که خب، ما خیلی بیشتر از تعداد پوزیشنهای استادی داریم PhD
میدیم بیرون و داریم به همهشون هم میگیم که قراره شما همهتون استاد دانشگاه
بشید و به همتون هم قراره گرنت برسه و همهتون قراره پژوهش کنید؛ در حالی که
همچنین چیزی وجود نداره، واقعا این دروغ محضه.
نه این که نمیشد به
اون مسیر رفت ولی باید میدیدی که آدم تا چه هزینهای حاضره بپردازه برای این که
این مسیر رو پیش بره و اون رویای استاد دانشگاه شدن و یا اون رویای زندگی آکادمیک
چقدر رویاست و چقدر واقعیتش چیز ارزشمندیه؟ وبلاگهای زیادی بود و الان هم فکر میکنم
هنوز روی سایتهای Nature یا خیلی جاهای
دیگر وجود داشته باشه که خیلیها در این باره صحبت میکردند؛ کسانی که دکتراشون رو
گرفته بودند و بعد تغییر رشته داده بودند و رفته بودند توی زمینهی دیگهای، و این
بیشتر من رو تحریک کرد که فکر کنم که چه انتخابهای دیگهای برام هست.
همون طور که گفتم چون
دومین بار بود که برمیگشتم دانشگاه، این دفعه با یک انتخاب آگاهانه رفتم بهجای
این که صرفا راه جلوم باز باشه و برم، گفتم که این رشته خوبه و من میتونم برم این
چیزها رو یاد بگیرم و این به گذشتهی من ربط داره و همچنان توی حوزهی زیستشناسی
و سلامت و بهداشته ولی در عین حال، اونقدری هم متفاوت هست که من بتونم چیزهای
جدیدی توش تجربه کنم.
الان که دارم به عقب
نگاه میکنم، خیلی متفاوتتر از چیزی بود که فکر میکردم. ولی خوشحالم از انتخابی
که کردم. یعنی در تمام این سالهایی که من تحصیل کردم، شاید یکی از بهترین انتخابهایی
که کردم همین بودش که برگردم و این رشته رو بخونم.
ExperiMental:
خب شما ارشد رو گرفتید و خیلی هم تجربهی کاری دارید در این زمینه. میتونید این
رشته رو توضیح بدید؟ که چطوری است، و چه مباحث و اهدافی دارد؟
دکتر حسنی: توی ایران هم اگر اشتباه نکنم خیلی ساله که کارشناسی ارشد
سلامت عمومی وجود داره و افراد با پیشزمینهی پرستاری یا پزشکی میرن توی این
زمینه و کار میکنند. این رشته اینجا به شکلی طراحی شده که شما یک ذره از انواع
مختلف مطالب رو یاد میگیرید و میتونید باهاش توی زمینههای مختلف کار کنید. بهخاطر
همین هم من خودم توی زمینههای مختلف کار کردم. یک مقدار شما اپیدمیولوژی یاد میگیرید،
یک مقدار آمار، یک مقدار اصول پیشگیری از آسیب، یک مقدار بهداشت جهانی و یک مقدار
ارزیابی (evaluation) که چیزی بود که
من خیلی زیاد بهش علاقهمند شدم و استاد خیلی خوبی داشتیم.
ما ارزیابی رو صرفا
به فرم ارزیابی میشناسیم که شما بعد یک کارگاه یا بعد کلاس فرم میذارند جلوتون و
یک سری سوال چهارجوابی اونجا هست. در واقع این زمینه خیلی خیلی بزرگتر از این
حرفهاست و هدف ارزیابی اینه که شما با یک سازمان یا یک پروژه یا یک گروه کار کنید
و با استفاده از دیتا کمکشون کنید که کارشون رو بهتر کنند. یعنی این که شما میخواهید
جلوگیری کنید از این که پروژه به مشکل بخوره یا این که پروژه کارش انجام شده و میخواهید
ببینید که واقعا به اون موفقیتهایی که میخواست، دست پیدا کرده یا نه.
در نتیجه، شما از
همون تکنیکهای پژوهشی استفاده میکنید ولی دیگه هدفتون پیشبرد علم و دانش نیست؛
هدفتون اینه که ببینید که این پروژه موفق بوده یا نه، مشکلاتش چیاند و چطوری میشه
رفع مشکل کرد. در نتیجه، خیلی به نوعی دموکراتیکتره؛ این که شما مستقیما دارید با
یک سری آدم کار میکنید و کمکشون میکنید که کارشون رو پیش ببرند. خوبیای که برای
من داشت، این بود که من دوست داشتم که به سیاستگذاری نزدیکتر باشم و چیزی بود که
بعد از این که تغییر رشته دادم حس کردم که به نظرم خیلی جذابتره و برای من کار
معنیدارتریه، نه این که بخوام بگم علوم پایه بی معنیه، ولی چیزی که به من معنی میداد
این بود که آدم بتونه سیاستهایی رو ایجاد یا تحلیل کنه یا به شکلی کاری کنه که به
هر حال زندگی آدمها رو بهتر کنه.
ارزیابی یک جایی مینشست
بین پژوهش و سیاستگذاری؛ یعنی این که شما از پژوهش استفاده میکنید و اون تکنیکها
رو دارید و در عین حال کاری هم که میکنید، توی خود جامعه استفاده میشه و کاربردیه
و دیگه خیلی محض نیست. این به من کمک کرد که توی همین مسیر دنبال کار بگردم. بیشتر
از پروژههای کوچکتر شروع کردم بهعنوان کارشناس مستقل. مثلا یک سری پروژههای
کوچکتر بود که براشون ارزیابی کردم و از این پروژه یک سری پروژههای بزرگتر در
اومد.
چون من کاملا تازهوارد
بودم توی این زمینه، باید دوباره از اول تجربه کسب میکردم. خیلی چیزها بلد بودم
ولی به هر حال زبانش رو یاد گرفتم، اون فضا رو شناختم، و این که من باز دوباره وارد یک شهر جدید شده بودم و بایستی
با فضای سیاسی و اجتماعی اون شهر هم آشنا میشدم. طول کشید. و این که میبینید
تعداد کارها زیاده، بهخاطر اینه که خیلی از اینها پروژههای محدودی بودند و خب
پروژه تموم میشد و بعد میرفتیم سر کار بعدی. حالا میخواهید بیشتر راجع به اینها
صحبت کنم یا راجع به کل مسیر صحبت کنم؟
ExperiMental:
راجع به همین پروژهها و این که هدفشون چی بود و درباره چه موضوعی بودند؟ و شما چه
کاری کردید؟
دکتر حسنی: مثلا حدود یک سال و نیم من مدیر پژوهشی یک تیمی بودم توی
یکی از سازمان بهداشتهای اینجا و اینها میخواستند ببینند که دسترسی به امکانات
پزشک خانواده توی شهر ونکوور چه شکلیه. ساختار پزشکی کانادا این شکلیه که شما اگر
میخواهید به دکتر مراجعه کنید باید اول برید پیش دکتر خانواده، و اگر ایشون نتونه
مشکل شما رو حل کنه، ارجاعتون میده به یک متخصص. شما مستقیم پیش متخصص نمیرید.
در واقع راه ورودی
شما به سیستم درمانی یا اینه که مستقیم برید بیمارستان یا این که برید با پزشک
خانواده صحبت کنید و حالا به دلایل تاریخی پزشکان کاملا وارد سیستم درمانی نشدند،
یعنی بهعنوان یک نهاد مستقل دارند فعالیت میکنند. سر همین اون قدری که دولت میخواد
روشون نظارت نیست. الان مشخص نیست که الان چند تا دکتر دارند اینجا کار میکنند،
چه ساعتهایی دارند کار میکنند، چه شکلی دارند کار میکنند و ما یک پروژهای
طراحی کردیم که بیاد نظارت کنه و سعی کنه این رو مدل کنه که چه جور دکترهایی
هستند و چه سبکی کار میکنند؛ مثلا خیلی از دکترها هستند که مثل مدل قدیمی صبح تا
بعدازظهر توی کلینیکشون کار میکنند، یک دونه دکتره، یک دونه هم منشی داره. یک جای
دیگر هم هست که سه یا چهارتا دکتر با همدیگه دارند مثلا با دوتا منشی کار میکنند،
ولی هرکدومشون مستقل مریض میبینند، و جایی است که جای هم مریض میبینند. بعضیها
هم مریض با وقت قبلی میبینند و هم مریضی که همینطوری وارد بشه، بدون وقت میبینند.
این اطلاعات شاید قدم
اولش خیلی دیدگاه پژوهشی نداشت، ولی تونستیم ازش استفادهی خیلی زیادی کنیم برای
برنامهریزی و این که الان چه کمبودهایی است؛ چه ساعتهایی کمبود است، توی کدام
مناطق کمبود دارند، و نکتهی مهم این بود که به هر حال از تکنیکهای پژوهشی
استفاده کردم برای این که من باید اون همه دیتا رو جمع و مرتب میکردم، بعضی از
اینها آنالیز میشد و بایستی به یک شکل قابلفهم تبدیل میشد تا کسی که هیچ
سررشتهای از تحقیقات نداره، مثل مدیر اون سازمان، بتونه درکش کنه، و طراحی پرسشنامهاش
که این دیتا درست جمعآوری بشه و غیره. این یکی از پروژهها بود.
برای پروژهی بعدی، من
دو سال توی دانشگاه UBC کار کردم. اونجا
دوازدهتا تیم توی سراسر کانادا یک گرنت عمومی گرفته بودند. یک نکته هست که کانادا
خیلی کشور درندشت و بیدروپیکریه. ما فکر میکنیم که یک دونه کشوره، ولی واقعا هر
کدوم از استانهاش برای خودش یک کشوره. این تیمها در سرتاسر کشور پخش بودند، بعضیهاشون
با همدیگه همکاری میکردند، بعضیهاشون نه، و همهی اینها گرنت گرفته بودند در
زمینهی یک سری روشهای جدید برای رسیدگی به کسانی که بیماریهای مزمن دارند؛
یکیشون روی کسانی که فشار خون دارند، یک تیم با بومیان کار میکرد، یک تیم کلا
داشت سعی میکرد که جمعآوری دیتا رو نهادینه کنه. اینها از طریق سازمان اصلی که
به همهشون گرنت داده بود، موظف بودند که با همدیگه حتما همکاری کنند و بایستی با
همدیگه پروژهی مشترک میداشتند. حالا هر کی هم ساز خودش رو میزد و علاقهای هم
به همکاری با همدیگه نداشتند، ولی در نهایت این کار رو هم باید میکردند.
حالا من رو گذاشتند
این وسط و گفتند شما باید اینها رو جمع کنی تا همکاری کنند. خیلی کار سختی بود و
من اینجا هم دوباره از دانش قبلیم استفاده کردم، این که من بلد بودم که مقاله
بنویسم، زبان اینها رو میفهمیدم و بلد بودم اینها رو بنشونم کنار همدیگه و
کمکشون کنم که یک ایده شکل بدن و به مقاله تبدیلش کنند. در عین حال هم یک عالمه
مهارتهای غیرپژوهشی استفاده کردم و یاد گرفتم که چطوری یک سری آدم که نمیخوان با
هم کار کنند، مجاب کنیم که با همدیگه کار کنند و هم از توش کارهای خوبی دراومد و
بعد دو سهتا کنفرانس و چندتا مقاله از توش بیرون اومد و اون هم تموم شد.
اونجا امکان کار کردن بود، ولی همون طور که
گفتم، چون من حوصلهام خیلی زود سر میره، همیشه دوست دارم توی یک محیطی باشم که
میدونم دارم یک چیز جدیدی یاد میگیرم و میبینم که دارم رشد میکنم. وقتی که این
شکلی نباشه، خیلی زود امکان کار کردن و انگیزهی کاری رو از دست میدم. توی اون
فضایی که بودم، امکانی که بعد از اون بود باز هم دوباره همین بود؛ باز هم مقاله
نوشتن بود و با همین تیمها کار کردن و همین فضای کاری بود و من تصمیم گرفتم که
دوباره فضای کاریم رو عوض کنم.
دو سال توی یک سازمان
دیگه کار کردم. این سازمان Child Health BC
یک گروه کوچکیه که توی کل استان بریتیش کلمبیا پروژههای مختلفی برای کمک به سلامت
و بهداشت بچهها انجام میده و چیزی که جذاب بود در موردش، این بود که از پروژههای
بهداشت و این که مثلا بچهها غذای خوب بخورند داشت، تا پیشگیری از sepsis توی بیمارستان. هر چیزی که به بچهها مربوط میشد اینها هم یک
دستی توش داشتند و من اونجا بهعنوان research associate
شروع کردم به کار کردن، ولی کارم کمکم هم بهخاطر علاقهی خودم و هم فکر میکنم
نیازی که اون موقع سازمان داشت، تغییر کرد به سمت ارزیابی، چون که یک عالمه پروژه
داره اینجا انجام میشه و هیچکس نمیدونه که اصلا این پروژهها موفق شدند،
نشدند، و آیا به هدفی که داشتند، رسیدند یا نه، و اصلا هدفشون چی بوده؟
یکی از کمکهایی که
ارزیابی میکنه، اینه که شما رو مجبور میکنه که بشینید و هدف پروژهتون رو مشخص
کنید، یک جوری که قابل دستیابی باشه. یک سری سوال مطرح کنید که ما میخواهیم به
این برسیم و چطوری بفهمیم که به این رسیدیم یا نه، از اول مشخص کنیم. روی همهی
اینها کار کردم و خوبیش و در عین حال بدیش هم این بود که تمرکز من اونجا روی
ارزیابی بود؛ اصراری روی مقاله نوشتن و پژوهش نداشتیم، به هر حال وقتی که شما بیشتر
عمرتون رو توی این فضا گذروندی، در نهایت باز هم دوست داری که هی مقاله چاپ کنی و
خب همیشه این امکان فراهم نیست بهخاطر این که کیفیت دیتا همیشه اونقدر خوب نیست
که آدم از توش یک مقاله دربیاوره و وقت نیست. همیشه کسانی که توی فضای غیرآکادمیک
کار میکنند، یکی از مشکلاتشون که مقاله از توی کارهاشون نمیاد بیرون، اینه وقتش
نیست که بنویسند، چون یک کاری است که علاوه بر کارهای عادی باید انجام بدهیم.
اونجا هم یک سری کارهای
خیلی بهداشتی و سلامت کردیم و کمپینهایی راه انداختیم مثل این که با یک گروه
زیادی حرف بزنیم، مثلا به کسانی که مهد کودک دارند کمک کنیم که چطوری فعالیتهای
فیزیکی رو توی مهد کودکهاشون بیشتر کنند که بچهها بیشتر توی مهد کودک فعال
باشند و ارزیابی هم شد چون کارهای آموزشی بود.
این بین من علاقهمند
شدم به یک زمینهی دیگری به اسم implementation science
یعنی علم پیادهسازی؛ این هم نسبتا علم نوپاییه و یک مخلوطیه از پژوهش خدمات
درمانی و ارزیابی و سعی میکنه که دیدگاه سیستماتیکتری به پیادهسازی پروژه داشته
باشه. یعنی این که شما یک ایدهای دارید و یک چیزی است که توی فضای آزمایشگاهی هم
امتحان کردید، مثلا مطالعات بالینی داشتید و میدونید که این روش درمانی موثر و
مفیده ولی از مطالعات بالینی به فضای روتین آوردنش معمولاً خیلی سخته و خیلی طول
میکشه، سالهای خیلی خیلی زیاد، و باید راههایی باشه برای سیستماتیک کردن این
قضیه و این علم پیاده سازی سعی میکنه این رو یک مقدار آکادمیکتر و مرتب و منظمترش
کنه.
مدتی که اونجا بودم،
سعی کردم که بیشتر روی این کار کنیم، که وقتی که یک پروژه رو پیاده میکنیم مثلا
وقتی که یک دونه کمپین آموزشیه یا این که یک پروتکل جدیدیه توی بیمارستان برای مثلا
نظارت روی sepsis، ما چه شکلی
این رو پیادهسازی کنیم که بچسبه و بگیره و این که یادشون نره یا این که نگن که ما
حوصلهاش یا وقتش رو نداریم و در عین حال موفق هم بشه.
این چیزی بود که خیلی
بهش علاقهمند شدم و دوست دارم که بیشتر هم کارم رو توش ادامه بدم، هر موقع که
امکانش باشه. اگر بشه از توش مقاله درآورد که خیلی خوب، یکی دو تا نوشتیم و اگر که
نه، آدم استفاده کنه ازش. هدف من لزوما این نیست که کار آکادمیک کنم، ولی مسیر
کاری من این خوبی رو داره که من هر چقدر بخوام میتونم از فضای آکادمیک قرض کنم،
بیارم توی فضای کاری خودم و ازش استفاده کنم. اینها اون چند تا مثالی بود که قبل
از کار الانم درگیرشون بودم.
ExperiMental:
و الان چه کاری میکنید؟
دکتر حسنی: خب، الان من یه چهار پنج ماهیه که توی سازمان بهداشت
بومیان بریتیش کلمبیا دارم کار میکنم. ما معادل فارسی براش نداریم، اینجا بهش میگن
First Nations به طور کلی فقط کلمهی بومی داریم و به طور تاریخی هم حالا به
خاطر دانش کممون از کلمهی سرخپوست استفاده میکنیم که کلمهی خیلی بیادبانه و
زشتیه. این سازمان خیلی سازمان تکیه از نوع خودش، از این لحاظ که اولا خیلی سازمان
جوانیه، یعنی من که تازه اومده بودم ونکوور، حدودا شش و هفت سال پیش، تازه پا
گرفته بود و کاری که میکنه اینه که داره سعی میکنه خدمات بهداشتی رو برای بومیان
کانادا بهتر کنه.
دلیل این که این
سازمان وجود داره، نمیدونم چقدر ربط داره به موضوع صحبتمون، اینه که به طور
تاریخی پیگیری سلامت و درمان یک چیز استانی بوده توی هر کدوم از استانهای کانادا
غیر از سلامت بومیان، و اون دست دولت فدرال بود. بهخاطر همین قضیه، اینها اصلا
خدمات خوبی نمیگرفتند، چون اتاوا از اینجا هزاران کیلومتر فاصله داره و اونی که اونجا
نشسته، چه میدونه که اینجا چه چیزی رو میخوان و به هر حال تاریخ بسیار تلخی هم
است که اینجا چه بخواهیم قبول کنیم و چه نه، وجود داشته که سالهای سال استعماری
که اینجا انجام شده و کشت و کشتار و تاراجی که از بومیان اینجا شده باعث شده که
از لحاظ سلامت و بهداشت خیلی تفاوت داشته باشند با بقیهی کاناداییها، با
مهاجران، و یک چیز دیگهای هم که اینجا هست اینه که ما معمولا تصورمون از بومیان
یک سری آدمهاییه که همهشون مثل هماند، در صورتی که مثل هر مثلا قاره دیگهای اینجا
هم برای خودشون ملت ملت داشتند. توی همین بریتیش کلمبیا بیش از دویستتا ملت مختلف
زندگی میکنند که زبانها و فرهنگهای خودشون رو دارند. اینها دوست دارند که
استقلال داشته باشند از دولت کانادا، که یک جورهایی اون پسماند دولت انگلیسه.
رسیدن به اون استقلال و در واقع تصمیم گرفتن برای خود یک مسیر طولانیه که این
سازمان داره به این ملتها کمک میکنه که به اون سمت حرکت کنند و بتونند برای
خودشون تصمیم بگیرند و برای خودشون برنامهریزی درمانی داشته باشند.
من اونجا توی واحد
ارزیابیشون کار میکنم و کارمون باز هم همون ارزیابی کارها، پروژهها، قراردادها
و چیزهای مختلفی است که سازمان انجام میده. ما هم ساپورت میدیم به نهادهای
دیگه که میخوان یک کاری رو ارزیابی کنند و همین که کارهای بزرگی که شرکت انجام میده،
خودمون ارزیابی میکنیم. مثلا قرارداد خیلی خیلی بزرگی بین در واقع دولت بریتیش
کلمبیا و دولت کانادا و این ملتها نوشته شد که در اثر اون این سازمان تشکیل شد و
اون قرارداد باید خودش ارزیابی بشه. یا این که یک پروژهی خیلی بزرگی برای پیشگیری
از سرطان تعریف شده بود که چند ساله پیش رفته و اون پروژه باید ارزیابی بشه که
ببینیم در چه حالی است و چطور داره پیش میره و این که بایستی به شکلی انجامش بدیم
که مثل دولتهای قبلی نباشیم، سعی کنیم اون جوری که خودشون میخوان باهاشون رفتار
کنیم و از روشهایی که خودشون دوست دارند استفاده کنیم. در نتیجه، این کار برای من
خیلی جذابیت داره، برای این که من خیلی چیزهایی که از قبل داشتم در زمینهی پژوهش
و ارزیابی، و حالا دارم به روشهای شناختی بومیان فکر میکنم، که اینها از چه روشهایی
برای کسب دانش استفاده میکنند. باید اینها در کنار همدیگر گذاشت، و از هر دوتا
برای پیش بردن پروژهها استفاده کرد.
ExperiMental:
شما وقتی که میرید سراغ یک شغل جدید، معیارتون چیه؟ به چه چیزهایی دقت میکنید؟
دکتر حسنی: فکر میکنم برام دو سه تا چیز خیلی مهمه؛ یکی این که کار
باید معنیدار باشه، یعنی صرفا نباید این باشه که من دارم وقتم رو در ازای پول عوض
میکنم، یعنی من وقتم رو میذارم یا دارم انرژی و خلاقیتم رو میذارم و در ازاش یک
مقداری پول دریافت میکنم. بایستی یک چیز بزرگتری انجام بشه، باید به سمت یک هدف
بزرگتری حرکت کنه و اون چیز معنیدار باید یک چیزی باشه که برام مسئلهی مهمیه،
مثلا سلامت بومیان کانادا برام خیلی مهمه، برای این که بهعنوان مهاجر توی کشوری
که خودش از دست بومیان دزیده شده، آدم این حس رو داره که من هم دارم بیشتر جای
اینها رو تنگ میکنم، پس بهتره در واقع یک متحدی باشه که کمک کنم که زندگی اونها
بهتر بشه، این برام خیلی مهمه که کار معنی خوبی داشته باشه و حس کنی که به یک چیز
ارزشمندی دارم کمک میکنم.
غیر از اون خود محیط
کاری باید محیطی باشه که رشد و خلاقیت رو تشویق کنه. اگر اینطوری نباشه، اگر جلوی
رشد من گرفته بشه، خداحافظ شما. توی یکی دوتا از کارها این اتفاق افتاد؛ من دیدم
که من دیگه نمیتونم از اینجا بیشتر پیشرفت کنم و راهی برای من نیست که قدم بیشتری
بردارم، توی فضای بهتر و ارشدتری باشم و اون هم برام خیلی مهم بود. این که
آدم کارش ارزش داشته باشه برای همتیمیِ
خودش تا این که جای خوبی باشه که ارزشت رو بدونند و نه این که بخوان بهعنوان یک
آدم بالاسری بهت نگاه کنند. این که این ارزش توی اون سازمان باشه که کاری که طرف
داره میکنه، کار ارزشمندیه و قدرش دونسته میشه. این که امکان یادگیری و رشد وجود
داشته باشه، فکر کنم این رو چند بار گفتم که حوصلهام سر نره، و این که امکان این
باشه که چیزهای جدید رو مرتبتر تجربه کنم.
ExperiMental:
حالا یک بحث متفاوتی هست که ما متوجه شدیم که شما بهعنوان محتوانویس و ویراستار
فعالیت میکنید و از توییترتون هم در راستای فرهنگ عمومی استفاده میکنید. به
نظرتون نقش این چیزها توی علم چطوریه و چه باوری در این زمینه دارید؟
دکتر حسنی: سوال خیلی خوبیه. خب این دوتا مبحثِ جدا است. وبلاگ نویسی
و ویراستاری یک داستان، شبکه اجتماعی یک داستان. وبلاگنویسی رو من فکر کنم که توی
سالهای PhDام شروع کردم و برام
یک تمرینی بود از این که مقالههایی که میخوندم، خلاصه و تحلیل کنم و سعی کنم که
یک چیزی بهشون اضافه کنم. در واقع، برای من تمرین تحلیل بود. گفتم که من که اینها
رو دارم میخونم، بذار سعی کنم بنویسمشون و این ادامه پیدا کرد. من همیشه علاقه به
تدریس داشتم، خیلی خیلی زیاد، و این که با بقیه صحبت کنم در مورد چیزهایی که بلد
هستم و خوشبختانه توی UBC که بودم یک
مقدار امکانش بود که تدریس کنم و هنوزشم که هنوزه، تدریس از هر کار دیگری برای من
خوشایندتره. امیدوارم که یک زمانی پیش بیاد که دوباره بتونم توی اون زمینه برگردم
و کار کنم.
وبلاگنویسی یک مسیری
بود و یک راهی بود به اون سمت، و یک چیز دیگه اینه که ما وقتی از دکترا میایم
بیرون بهشدت آدمهای بیتجربهای هستیم و توی رزمهمون به غیر از چندتا مقاله
دیگه هیچی نیست. میخواستم تجربیاتم رو یک مقداری گسترش بدم و سعی کردم که دنبال
کارهای داوطلبانه بگردم که هم یک تجربه پیدا کنم و هم تو یک فضای دیگر کار کنم و
این که چیزهای اضافهای هم روی رزومهام بیارم و اون ویراستاری از توی اون یک
مقداریش بیرون اومد و هم شبکههای خوبی برای من ایجاد کرد و هم تجربههای خیلی
خوبی بهم داد و فکر میکنم اثر خوب دیگری که داشت، این بود که انگلیسی من رو خیلی
تقویت کرد؛ نه فقط بهخاطر زیاد نوشتن بلکه بهخاطر این که توی گروههایی که آدمهایی
کارشون نوشتن بود، کار میکردم مرتب کار من رو ویراستاری میکردند و من از اونها
خیلی چیزها یاد گرفتم و این خیلی به من کمک کرده، مخصوصا تو این سالهای اخیر با
این شغلهایی که دارم. بهخاطر این که خیلی از کارهایی که میکنیم بیشتر تحلیل
کیفیه، نه تحلیل کمی، و خب برای این دیگه باید وسط زبان بشینی، بفهمی این کلمه این
معنی رو میده و بدونی از کدوم کلمه استفاده کنی و این کاریه که خیلی از مهاجرها
از پسش بر نمیان و مال کسانیه که زبان مادریشون انگلیسیه و این تماس زیادی که من
با نوشتن داشتم، خیلی خیلی به من کمک کرد که بتونم انگلیسیام رو تقویت کنم و
توصیهاش هم کنم به هر کسی که انگیزهاش
رو داره که تمرین نوشتن کنه.
وبلاگ داشتن این
فایده رو داره که خواننده هم داره و این یک تشویقی یا انگیزهی خارجی میشه که من
یک وبلاگی دارم و باید بهروزش کنم. آدم پشت گوش نمیندازه. چون یک کار کاملا با
انگیزهی درونیه و حتی میتونه کار گروهی هم باشه، چند نفر میتونند با همدیگه
این کار رو انجام بدن و توانایی تحلیلی رو بیشتر میکنه، و خب، چون شما بیشتر مینویسید
لاجرم بیشتر هم میخونید و چیزهای متنوعتری هم میخونید. این هم باز هم کمک میکنه
که هم زبان تقویت بشه و هم دیدگاه بازتر بشه نسبت به چیزهای دیگهای که هست. این
راجع به ویراستاری.
ExperiMental:
این تجربهی وبلاگ نویسی و ویراستاری رو از کجا شروع کردید؟
دکتر حسنی: راستش یادم نمیاد، ولی یک گروهی از بلاگرهای کانادایی
داشتند یک مجموعه فید درست میکردند و داشتند سعی میکردند همهی وبلاگهای توی
کانادا که دارند در زمینههای مختلف علوم پایه مینویسند، جمع کنند و یک جا
بگذارند. الان دیگه ملت اون قدری وبلاگ نمینویسند که قدیمها بود. اینها که دارم
میگم، صحبت بیشتر از ده سال پیشه و این کار کاملا داوطلبانه بود و تازه داشت راه
میافتاد و مثلا میخواستند یک سری ویراستار توی زمینهی علوم زیستی یا علوم پزشکی
باشند و مثلا به صورت هفتگی هم یک خلاصهای از وبلاگهایی که اون هفته اومدند
بیرون، بدن و بقیه رو تشویق کنند که اونها رو بخونند و این یک چیزی بود که من
براش ثبت نام کردم و اونها هم قبول کردند. یک مدت خوبی با هم کار کردیم و چیزیهای
خوبی نوشتیم و باعث شد که من بیشتر بخونم و مقالهی خوبی هم از توش دراومد که
فرستادیم بیرون و امیدواریم که بقیه هم خونده باشند و ازش چیزی یاد گرفته باشند.
بعد از اون هم آدم باید بیشتر بگرده دنبالش و پیدا کنه. این طور نیست که بگم که
به راحتیها هستش.
ExperiMental:
و بعدش هم میخواستید در مورد توییتر توضیح بدید.
دکتر حسنی: والا شبکههای اجتماعی به نظرم خیلی فضاهای سمیای شدند،
نسبت به چیزی که قبلا بودند و توییتر فضای کوچکی بود و ملت با همدیگه گپ میزدند.
دیگه اون شکلی نیست دیگه واقعا و من همیشه در این تضاد با خودم بودم که چقدر
بایستی من روزانه یا هفتگی توی توییتر وقت بگذرونم. توییت فرستادن مثل داد زدن توی
جمع میمونه و با هیچکس خاصی حرف نزدن، و این که چقدر آدم میخواد این کار رو
انجام بده.
اگر شما توی یک زمینهی
خاصی مدت زیادی کار کنید و فعال باشید، و یک گروهی دور خودتون جمع میکنید که مرتب
با همدیگه حرف بزنید و مسائل رو تحلیل کنید، خیلی خوب میشه. ولی اگه آدم به هدف
خاصی نره توی توییتر و دقیقا ندونه که چی میخواد بگیره، میتونه تمام روزش به
چرخیدن در اونجا و ریتوییت کردن چیزهای رندوم بگذره و کار خاصی هم دنبال نکنه.
فایدهای که توییتر
برای من داره، اینه که تا یک حدی یک منبع خبریه، چون آدم همه چیز رو نمیتونه توی
اخبار بخونه. اتفاقهایی که توی فضای بهداشت و سلامت میفته و مکالمههایی که انجام
میشه، معمولا میتونم دنبال کنم و کاری که الان دارم خیلی زیاد در بطن جامعه است
و سیاست روز روش تاثیر داره. در نتیجه، خوبه که من بدونم که چی داره میگذره و خب
اگر وبیناری یا کارگاهی یا کنفرانسی هست، از این چیزها آدم خبر داره و تا یک حدی
هم سعی میکنم که به بقیه اطلاع رسانی کنم. اون قدری از خودم مطلب ندادم بیرون.
یک وقت دیگری که
مناسب بود و خوشایند بود، اون زمان قبل کرونا بود که کنفرانسها حضوری بود، توی
کنفرانسها میرفتیم و live tweet میکردیم و اون
خیلی خوب بود. افرادی که تو اون کنفرانس نبودند، میتونستند از خلاصهی اون مطالب
بهره ببرند و این که برای خودتون خیلی چیزها تکرار میشه و تمرین میشه، و بازم
امکان ارتباط گرفتن با آدمهای دیگهای است که حالا توی اون کنفرانساند یا توی
اون فضا مشغول کارند. ولی بیشتر از اون واقعا نمیخوام بگم که چیزی هست که تشویق
میکنم. آدمهایی که برونگراتر هستند، معمولا از مکالمه روی توییتر بیشتر لذت میبرن،
من که بیشتر درونگرا هستم، اونقدری برام خوشایند نیست و بیشتر سعی میکنم که
ازش استفاده کاری داشته باشم. اگر میشد میبستمش ولی متاسفانه لازمش دارم، در
نتیجه هست و هرازگاهی هم یک سر بهش میزنم.
ExperiMental:
یک سوال نسبتا نامربوط ما اینه که شما از کارشناسی تا الان راه درازی رو اومدید؛
به نظرتون چه ویژگیای بوده که از بقیه متمایزتون کرده؟
دکتر حسنی: شما با همه مصاحبه کردید، شما بگید.
ExperiMental:
مردم چیزهای مختلفی میگن؛ مثل صبر. یک چیزی که باعث شده تا الان ادامه بدید و
موفق باشید.
دکتر حسنی: نمیتونم روی چیز خاصی دست بذارم و دوست هم ندارم که از
خودم تعریف کنم. به قول خودتون صبر فکر میکنم چیز خیلی مهمیه. در عین حال فکر میکنم
یکی چیزی که خیلی توی ده سال اخیر بهم کمک کرده، این بوده که هرازگاهی نگاه کنم به
شرایطم و به قول اینجاییها tunnel vision
نداشته باشم که فقط جلوم رو ببینم، یک نگاه کلی کنم و ببینم که آیا این جایی که
هستم آیا جای درستی است، آیا میخوام اینجا باشم یا این که باید جای دیگری باشم.
صرفا کورکورانه رفتن
توی یک مسیر و این که آدم به خودش بگه که ترک کردن یک کاری یا تغییر مسیر دادن یا
نصفه ول کردن یک کاری کار بدیه، یعنی لزوما این شکلی نیست که شما یک مسیری که
دارید توش حرکت میکنید و الان به این نتیجه رسیدید که اون مسیر درستی نیست،
همچنان ادامهاش بدید. فکر میکنم که من همین تغییر مسیرهایی که دادم و برام خیلی
خوب شده، خوشحالیم رو بیشتر کرده و فکر میکنم معنی بیشتری به زندگی کاریام
داده، بهخاطر این بوده که نگاه کنم و اگه لازمه تغییری ایجاد کنم، نترسم و اون
تغییر رو توی زندگیام ایجاد کنم.
ولی یک سری هزینهها
هم داره در مقابلش، و اگر آدم اون ریسکها رو توی زندگیاش نداشته باشه، خب ممکنه
به جاهای خاصی هم نرسه، ولی در عین حال اون ریسکها اینطوری نیست که آدم بخواد
قمار کنه و یا بگه که حالا میپریم و میبینیم که چی میشه. من هر بار که این
تصمیمات رو گرفتم که تغییر مسیر بدم یا کارم رو عوض کنم یا رشته تحصیلیام رو عوض
کنم، این بعد از هفتهها و ماهها فکر، مطالعه و صحبت کردن با کسانی بوده که برای
تفکرشون ارزش قائلم. بعد از اون مدتی تحلیل به این نتیجه رسیدم که با همهی
اطلاعاتی که من دارم این تصمیم، تصمیم خوبیه، و من الان میتونم مسیرم رو عوض کنم
و فکر میکنم این چیزی بوده که این مدت کمکم کرده.
ExperiMental:
حالا توی این مسیری که اومدید آیا فرد خاصی بوده که الهامبخش شما باشه؟
دکتر حسنی: نه راستش، متاسفانه. بالاخره آدم توی سالهای جوانیاش آدمهای
بزرگ توی زندگیاش زیادند، یا معلمهاش و یا والدینش و یا اقوامش، که میتونند
الگوی الهامبخش زندگی باشند. ولی وقتی که شما زندگی خودتون رو پیش میبرید، میبینید
که هیچکس بهتر از شما نمیتونه برای زندگیتون تصمیم بگیره و حتی اگر میخواید کس
دیگری رو هم الگو قرار بدید برای زندگیتون، میبینید که شما شرایطتون هیچ موقعی
مثل هم نبوده. مثلا یک آدمی که داشته توی دههی هفتاد میلادی پژوهش میکرده، زندگیاش
هیچ شباهتی به الان شما نداره که اون آدم بخواد الگوی شما باشه یا یک کسی که توی
قرن هجدهم کار میکرده و یک کسی که معاصر با شماست و توی یک کشور دیگه داره زندگی
میکنه.
خوبه که آدم به زندگی
اطرافیان نگاه کنه و به زندگی کسانی که اون زندگی مطلوبش رو دارند، ولی فکر میکنم
صرفا دنبال کردن زندگی افراد و دنبال کردن تصمیمهاشون بهخاطر این که اونها این
کار رو کردند، من هم این کار رو باید کنم، مسیر درستی نیست. آدم باید خودش استقلال
شخصیت داشته باشه، خودش برای زندگی خودش تصمیم بگیره، و بدی الگو هم اینه که بعد
از یک مدتی توزرد از آب درمیاد و تأسف میخورید. در نتیجه، خیلی دل نبندید به الگوها.
ExperiMental:
حالا برای این که ما یک تصویری داشته باشیم از زندگی فردی که مجبوره وقت زیادی رو
برای تحقیقات بذاره، حالا چه توی آکادمی و چه توی خارج از آن، شما چه تفریحاتی
دارید و توی وقت آزادتتون چه کاری میکنید؟
دکتر حسنی: من موسیقی همیشه برام یک چیز عزیز و نزدیکی بوده، از
دبستان و دبیرستان و تا همین الان هم چیزی بوده که خیلی جدی دنبالش کردم و هنوز هم
هر موقعی که بشه، وقت میذارم براش و هم برام مایه آرامش بوده و هم برام دوست
ایجاد کرده و هم یک راه دیگری بوده که خلاقیتم رو استفاده کنم غیر از صرف کلمات و
اعداد کردن. میتونه هر هنر دیگری برای هر کسی باشه. فکر میکنم که دنبال کردن یک
هنری کمک میکنه که آدم زندگی چندبعدی داشته باشه و تمام خودش رو وقف یک کار نکنه.
اونقدری هم که باید و شاید، وقت و انرژی هم نمیخواد. شاید اولش یک مقداری سخت
باشه، ولی بعد از یک مدتی میتونه خیلی خوب و خوشایند باشه.
بعد از اون هم
تازگیا، دروغ چرا، آشپزی. مخصوصا از وقتی که شروع کردیم از خونه کار کردن، یک جورهایی
شاید چون دلم بیشتر برای آزمایشگاه تنگ شده، خیلی ساله که دیگه آزمایشگاه نمیرم
و پیپت نمیزنم و اینجور حرفها. کار کردن با دستهام و به هر حال یک جورهایی
آزمایش کردن آدم با یک مواد اولیه شروع میشه و آخرش به یک چیزی میرسه و
خوشبختانه آخری رو میشه خورد و لازم نیست که دور بریزیش. اون هم شاید به نظر
احمقانه بیاد که آدم بهعنوان تفریح بخواد بهش نگاه کنه، ولی چیزیه که ازش لذت میبرم
و بهم این امکان رو میده که باهاش کارهای جدیدی کنم و باهاش مزههای جدیدی رو
امتحان کنم.
غیر از اینها، ورزش
اگه وقت بشه، پشت گوش نندازید تا جایی که بشه وگرنه زندگی پشتمیزنشینی دچار پیری
زودرس میکنه، خیلی خیلی شدید و خیلی سریع.
ExperiMental:
سوالهایی که ما طراحی کرده بودیم، تمام شد. اگر شما خودتون حرف دیگهای دارید، ما
خوشحال میشیم بشنویم.
دکتر حسنی: یک چیز دیگه یادم افتاد، قبلا که داشتیم در مورد تغییر
رشته حرف میزدیم، همون اول من راجع به این که بچهها نمیدونند که تو چه مسیری میخوان
حرکت کنند، حرف زدم. چیزی که میخواستم بگم اینه که فکر نکنید که آیندهتون تو
همون چند سال اول جوونی شکل گرفته؛ یعنی این که شما درسی که توی لیسانستون میخونید
یا توی فوقلیسانس و یا توی دکتراتون میخونید، دیگه آیندهی شما روی سنگ نوشته
شده و دیگه هیچ تغییرش نمیشه داد.
من اینجا دوستانی
دارم که چهل سالگیشون تازه رفتند پزشکی خوندند. کسانی میشناسم که تازه چهل سال رو
رد کردند و تازه رفتند دکترا گرفتند. یعنی سالهای سال کار کرده و به این نتیجه
رسیده که میخواد یک دکترا بخونه و خب رشته کاریاش رو هم عوض کرده. کسانی که خیلی
دیر وارد پژوهش شدند و خب خیلی مسیر سختی داشتند ولی به هر حال یاد گرفتند و این
حرکت کردن بین رشتههای مختلف چیز خیلی عادیایه و بهعنوان شکست نباید بهش نگاه
کرد. چون هرکدوم از اینها یک فصلی از زندگیه که یک فوایدی داشته، یک هزینههایی
داشته و یک خاطرههایی آدم باهاش داره و بعدا هم میبندتش و میره کنار.
من بارها و بارها
فکر میکنم به ساعتهای متمادی که گذاشتم برای متعادل کردن دستگاه Ultracentrifuge یا مثلا برای وزن کردن موشهایی که وزن میکردم. فکر میکنم که
چرا وقت تلف کردی برای همهی اینها، یا این که اون موقع من فکر میکردم که این
همه وقت گذاشتم، باید همین رو ادامه بدم، این دیگه آیندهی منه. ولی این شکلی نیست
که آیندهاتون به این راحتی بسته بشه و کسی که تجربههای خیلی گوناگونی و متنوعی
داره، خیلی راحتتر میتونه، شرایطش رو عوض کنه و بره توی مسیر دیگری و اون رو
امتحان کنه که اگر اون نشد بره توی مسیر دیگهای، و این نگرانی نباشه که ای وای من
الان باید چه کار کنم. صرفا راهی که با اطلاعاتی که الان دارید، به نظرتون درستتره،
پیش ببرید و هرازگاهی چک کنید که آیا این مسیر درستیه یا نه، آیندهاش چه شکلیه،
با اطرافیانش آدم صحبت میکنه، آیا من رو خوشحال میکنه، آیا به زندگی من معنا میده
و اگر آره، که ادامه میده و اگه نه که یک تغییری روش ایجاد میکنه، همین.
ExperiMental:
باز هم خیلی ممنونم که وقت گذاشتید.
دکتر حسنی: خیلی ممنون و روزتون بخیر، امیدوارم که برای همه، چیز
مفیدی باشه.
0 Comments