مصاحبه با دکتر هما مجد

دکتر هما مجد، از دانش‌آموختگان دوره‌ی دهم گروه بیوتک بودند که پس از دریافت مدال برنز المپیاد جهانی زیست‌شناسی وارد این رشته شدند. ایشان پس از اتمام دوره‌ی کارشناسی، برای ادامه‌ی تحصیلاتشان در مقطع دکتری به دانشگاه Cambridge رفته و در حوزه‌ی زیست‌شناسی میتوکندریایی مشغول فعالیت بودند.

در حال حاضر دکتر مجد در دانشگاه UCSF به عنوان محقق پسادکتری در آزمایشگاه دکتر فتاحی فعالیت می‌کنند و علاوه بر ادامه‌ی پژوهش‌های سلولی‌شان، تحقیقاتی نیز در حوزه‌ی covid-19 به انجام رسانده‌اند.

در این مصاحبه، با ایشان به بررسی ابعاد تحقیق و پژوهش و جایگاه آن در زندگی فردی پرداختیم.


ExperiMental: خب، اولین سؤالمون اینه که دوران دبیرستان‌تون رو چطور گذروندید و اگر می‌خواستید اون موقع تغییری ایجاد کنید، چه تغییری ایجاد می‌کردید؟

دکتر مجد: من دبیرستان فرزانگان مشهد می‌رفتم و رشته‌ام تجربی بود. تغییری اگر می‌خواستم ایجاد کنم، شاید اضافه کردن جدی تر ورزش در برنامه بود. البته خدا رو شکر به‌خاطر این که دبیرستان فرزانگان نزدیک باشگاه ورزشی بود، معمولا آنجا رو رزرو می‌کردند، می‌رفتیم ورزش می‌کردیم.

چیز خاصی نبود که بگم می‌خواستم عوض کنم ولی فکر کنم فعالیت‌ها و امکانات جانبی جالبه، مثلا کلاس‌های فوق برنامه یا کلاس‌های ورزشی یا موسیقی. تمرکز مدرسه‌ی ما بیشتر روی رشته های تجربی و ریاضی بود؛ یعنی حتی بچه‌ها امکان این رو نداشتند که رشته ی انسانی بخوانند. حالا الان نمی‌دونم چطوریه، ولی مثلا اگر کسی تیزهوشان بود و دلش می‌خواست بره توی شاخه‌ی ادبیات و علوم انسانی، امکانش نبود.

شاید سعی می‌کردم این امکان رو فراهم کنم که بچه‌ها از اون سن کم احساس نکنند که اگر به ریاضی یا تجربی علاقه ندارند، یعنی تیزهوش نیستند؛ که کاملا ایده‌ی غلطیه. به‌خاطر این که به حد نصاب نمی‌رسید یا فقط به‌خاطر این که امکانش نبود، خیلی‌ها مجبور می‌شدند حالا که این‌جا قبول شدند، تجربی و ریاضی بخوانند. این شاید مورد اصلی‌ای بود که من احساس می‌کنم می‌شد بهتر باشه. غیر از این، هم معلم‌هامون خیلی خیلی خوب بودند، هم بچه‌ها. یعنی واقعا همه چی خیلی عالی بود. چند تا از بهترین دوست‌های من، همین الان، بچه‌هایی‌اند که توی دبیرستان باهاشون دوست بودم، در نتیجه، بله، دوران خوبی بود.

ExperiMental: بعد شما اون موقع داشتید برای المپیاد هم می‌خوندید، یعنی تجربه‌ی المپیاد هم داشتید؛ اون دوران چطور بود براتون؟ کلا تجربه‌ی المپیاد چطور بود؟

دکتر مجد: ما مدرسه‌مون اون موقع این‌طوری بود که سال اول دبیرستان که ثبت‌نام کردیم، همه باید یک کلاس المپیاد رو می‌رفتند؛ یعنی اجباری بود. کلاس المپیادهایی که داشتیم، ریاضی و فیزیک و شیمی و زیست‌شناسی بود و من اول ریاضی و فیزیک و زیست رفتم. ترم بعد بجای ریاضی، فیزیک رو رفتم. در نهایت زیست شناسی و شیمی رو ادامه دادم. ترم‌ها هر کدوم حدود سه ماه بود. به‌خاطر این که نمی‌شد برای هر دوش درس بخونم، تصمیم گرفتم که زیست‌شناسی رو ادامه بدم. ولی همین‌جور به مرور تعداد بچه‌هایی که کلاس می‌رفتند، کم‌تر و کم‌تر شد، چون اولش اجباری بود ولی بعدش دیگه اجباری نبود.

من همه‌ی درس‌ها رو می‌خوندم همچنان؛ یعنی این‌طوری نبود که چون المپیاد دارم، درس‌های دیگه رو جدی نگیرم. در این حد که مثلا برای تاریخ که ازمون می‌پرسیدند داوطلبی کی درس جواب بده، من می‌رفتم درس جواب می‌دادم، به‌خاطر این که هیچ‌وقت روی المپیاد حساب این رو نمی‌کردم که باعث بشه من کنکور ندم. من المپیاد می‌خوندم، به‌خاطر این که واقعا از راهنمایی زیست رو خیلی دوست داشتم. کتاب‌های زیست،  فیزیولوژی گایتون، آناتومی و این‌جور چیزها می‌خوندم، ولی این‌قدر مسیرش به نظرم دست‌نیافتنی بود که احتمال این که من بتونم مثلا طلا بشم، اصلا برام صرف نمی‌کرد که حساب کنم روش که طلا بشم و کنکور ندم.

در نتیجه می‌گفتم کنکور مسیریه که باید رفت، در نتیجه من حتی کلاس کنکور آموزشگاه کاوش می‌رفتم،  تست‌های کنکور و این‌جور چیزها رو هم می‌زدم و همه‌ی کلاس‌هام هم می‌رفتم، امتحان‌های نهاییم رو تا اون‌جا که می‌تونستم خیلی خوب دادم، به‌خاطر این که قرار بود اولین سالی باشه که تأثیر می‌ذاره روی ورودی دانشگاه به‌اضافه‌ی نمره‌ی کنکور.

و این‌جوری بود که من دوره‌ی تهران و المپیاد هم که رفتم، کاملا آماده بودم که برگردم مشهد و کنکور بدم. یعنی با این که در مقایسه با کسی که سال پیش‌دانشگاهی بود و می‌خواست کنکور بده، سه‌ماهه‌ی تابستون رو از دست داده بودم، ولی باز هم فکر می‌کردم که من دوره‌ی تابستون رو می‌رم، به‌خاطر این که یک دوره‌ی بسیار فشرده‌ی همه‌جور کلاس های مختلف زیست‌شناسی رو دارم؛ چیزی که من عاشقشم. من واقعا عاشق زیست‌شناسی بودم و قرار بود که یک عالمه آدم خیلی باحال زیست‌شناسی بیان بهمون درس بدن و من می‌گفتم که باشه، می‌ارزه، اشکالی نداره دو سه ماه هم رو بذارم و برم اون‌ها رو بخونم.

چون امتحان‌ نهایی‌هام رو خوب داده بودم و این جوری نبود که بگم اگر نشه من باید کنکور بدم، استرسم توی دوره‌ هم کم‌تر بود. در نتیجه نه‌تنها به‌خاطر این که خیالم راحت بود که حالا مثلا درس‌های کنکورم رو همون موقعش توی سوم دبیرستان خوندم، که استرسم هم توی امتحان دادن برای المپیاد کم‌تر بود. یعنی فکر می‌کنم یک فایده‌ی دوطرفه داشت برام.

دوره‌ی المپیاد یکی از بهترین تصمیماتی بود که من گرفتم، البته تا حدودی جانبدارانه است، به‌خاطر این که مسیری رو رفتم که تونستم توش از نظر مدال موفق بشم، ولی من اون دوره‌ی چهل نفره‌ی تهران هم که بودم با خودم می‌گفتم که همین آشنایی با این آدم‌ها واقعا به نظرم موفقیته. چون برام مسأله‌ای نبود که حالا اگه برگردم کنکور می‌دم یا نه، باز هم به نظرم به نتیجه‌اش رسیده بودم.

و نتیجه نهاییش اینه که با یک سری از بهترین آدم‌هایی که توی زندگی باهاشون آشنا شدم، دوست شدم، چه دبیرستان فرزانگان مشهد که بودم، چه تهران که رفتم، و چه بعدش تو دانشگاه تهران، دوست‌هایی که از المپیاد می‌شناختم، چه رشته‌ی خودمون و چه رشته‌های دیگه از باشگاه دانش‌پژوهان، درهایی رو برای من باز کرد که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم حتی وجود داشته باشند. در نتیجه خیلی خوشحالم از تصمیمی که گرفتم و خوشحالم که این امکان برام فراهم شد. به نظرم اون آدم‌هایی که باهاشون آشنا شدم، مثبت‌ترین نتیجه‌ی این دوره بودند، کما این که الان تو آزمایشگاه دکتر فتاحی که کار می‌کنم، نتیجه ی یکی از همین آشنایی هاست.

ExperiMental: کلا افراد المپیادی انگار خیلی Network قوی‌ای دارند. یعنی مثلا ما با هر کسی که المپیادی بود، حرف زدیم، این‌طوری بود که «خب، آره، من بعدش رفتم با دوست‌های المپیادیم فلان پروژه رو انجام دادیم، فلان مقاله رو دادیم، ...» و انگار مثلا این یک چیزیه که بقیه ندارنش.

دکتر مجد: ببین، می‌دونی، شاید یکی از دلایلش یک چیز مشترکیه که همه‌شون رو به هم وصل کرده؛ یعنی مثلا ماهایی که هم‌دیگر رو از طریق المپیاد زیست ‌شناختیم، دلیل آشنایی‌مون یک جاذبه‌ی خیلی قوی برای یک موضوع خاص بود که اون موضوع زیست‌شناسی بود، و این‌جور چیزها همیشه باعث می‌شن که آدم‌ها به هم نزدیک بشن. خب این علاقه می‌تونه زیست‌شناسی باشه، می‌تونه توی ورزش باشه، می‌تونه توی موسیقی باشه، می‌تونه توی هر چیزی باشه.

به نظر من یکی از نقاط قوت این کاری که شما دو نفر الان دارید انجام می‌دید، همینه؛ که این رو بین افراد بیوتکی داره تقویت می‌کنه؛ برای این که مایی که بیوتک خوندیم هم، این اشتراک رو داریم و فقط جدی گرفته نشده به‌خاطر حالا خیلی چیزهایی که می‌تونیم راجع بهش صحبت کنیم. ولی بیوتکی‌ها هم همین رو دارند، یعنی همون‌قدر خاصه که مثلا یکی از رشته‌های المپیاد می‌تونه باشه. من الان نمی‌دونم ورودی‌های بیوتک چند نفر هستند، مثلا ورودی‌های امسال چند نفر بودند؟

ExperiMental: در حدود ده نفر، ما خودمون ده نفر بودیم.

دکتر مجد: فکر کنید این ده نفر از کل کشور اسمشون می‌شه ورودی نود و هفت بیوتک. خب، قطعا یک چیز مشترک و خیلی خاصه. یعنی از کل کشور ده، پونزده نفر تونستند بیان. برای همین من احساس می‌کنم این کاری که شما دو نفر الان دارید می‌کنید بسیار بسیار مهمه توی این قضیه، در نتیجه یک آفرین دیگه هم داره.

ExperiMental: خب بعد از این که حالا تجربه‌ی المپیاد تموم شد و کنکور دادید، چی شد که بیوتک انتخاب کردید؟

دکتر مجد: من کنکور ندادم، ولی انتخاب کردن بیوتک خیلی تصمیم سختی بود. من اصلا رفتم تجربی که برم پزشکی، برای این که عاشقانه پزشکی رو دوست داشتم، و واقعیت اینه که سال اول بیوتک که تموم شد، همچنان مستاصل بودم که انتخاب اشتباهی کردم؛ به‌خاطر این که اصلا تجربه ی سال اول بیوتک رو دوست نداشتم. بسیار بی‌نظم بود اون موقع از لحاظ ساختاری؛ کلاس‌ها کنسل می‌شد، بیش‌تر استادهامون، استادهای مدعو بودند از دانشکده‌های مختلف، به‌خاطر این که اون موقع هیئت علمی نداشت. کلاس کنسل می‌شد، به استاد زنگ می‌زدی، می‌گفت «اصلا یادم نبود با شما کلاس داشتم»، بعد ما باید می‌رفتیم دانشکده‌های مختلف. اولویت هیچ استاد مدعویی عملا ما نبودیم.

یعنی اوضاع خیلی مناسبی نبود و من از اون طرف می‌دیدم که خب پزشکی چقدر منظمه و پزشکی رو خیلی دوست داشتم و بسیاری از دوست‌هام رفته بودند پزشکی. ولی دلیل اصلی‌ای که بیوتک رو انتخاب کردم و دلیلی هم که دوباره تغییر رشته ندادم به پزشکی، این بود که به خودم یادآوری کردم که دلیل اصلی‌ای که اومدی به بیوتک چی بود.

دلیل اصلی‌ای که من اومدم بیوتک این بود که کار پژوهشی و کار علمی رو دوست داشتم و کارهایی که نگاه می‌کنه به چیزهای جدید. یعنی مثلا من آدمی‌ام که چیزهای تکراری خیلی حوصله‌ام رو سر می‌بره و در نتیجه علم و کار تحقیقاتی از این لحاظ برام خیلی جذابه. به‌خاطر این که حتی شما وقتی یک آزمایش رو دوباره یا سه‌باره انجام می‌دید که ببینید تکرارپذیره یا نه، انجام می‌دید چون نمی‌دونید تکرارپذیره یا نه، یعنی حتی تکرار هم عملا جدیده. این جنبه‌ی تحقیقات علمی برام خیلی جالب بود و خب بین پزشکی و بیوتک، بیوتک انتخاب می‌شد.

یک مورد اصلی دیگه برای من این بود که می‌خواستم برم خارج از کشور، و راهش خیلی آسون‌تر بود که اگر بیوتک بخونم و برم.  این دوتا علت‌های اصلی‌ای بود که با این که من سال اول خیلی سختی داشتم ولی همچنان موندم که لیسانس بیوتکم رو بگیرم.

ExperiMental: و الان راضی‌‌اید از تصمیمتون؟

دکتر مجد: الان راضی‌ام از تصمیمم، بله.

ExperiMental: خب توی دوران کارشناسیتون بیش‌تر به چه فعالیت‌هایی مشغول بودید؟

دکتر مجد: علمی یا غیرعلمی؟

ExperiMental: هر دو، کلا اون دوران چطور گذشت؟

دکتر مجد: به نظر من می‌تونست که خیلی بهتر باشه از لحاظ برگزاری دوره، از لحاظ نظمش و از نظر استفاده‌ی بهینه از وقت دانشجو، می‌تونست خیلی خیلی بهتر باشه.

از لحاظ انتخاب رشته می‌گم خیلی انتخاب خوبی بود، همچنان هم راضی‌ام، با این که مثلا یک سختی‌هایی داشت، ولی کارهای علمی‌ای که من اون موقع کردم، یکیش این بود که دانشگاه تربیت مدرس می‌رفتم، آزمایشگاه دکتر حسینخانی، اون‌جا زیرنظر پست‌داک‌ و دانشجوهای دکتری که توی آزمایشگاه بودند، کار می‌کردم و با کارهای مختلفشون آشنا می‌شدم.

من خیلی با باشگاه دانش‌پژوهان در تماس بودم؛ مسئول دوره‌ی یازده المپیاد بودم، دوره‌ی جهانی‌شون، برنامه‌هاشون رو می‌ریختم ، با کمک هم دوره هام کلاس های آزمایشگاه و امتحان‌هاشون رو برگزار می‌کردیم.

به‌خصوص سال اول دانشگاه، اون یکی از نقاطی بود که خیلی من رو مشغول نگه می‌داشت و خیلی خوشحال بودم بابتش. کارهای علمی دیگه‌ای که می‌کردیم، مثلا برگزاری همایش بیوتک یک چیزهایی دیدیم یاد گرفتیم که البته ما سال پایینی بودیم اون موقع ولی خب خیلی کمک بود.

تا اون‌جا که می‌شد من درس‌های کلاس‌های لیسانس رو خیلی جدی می‌‌خوندم. مخصوصا چون هدفم رفتن بود، سعی می‌کردم مثلا نمره‌هام رو خوب نگه دارم تا اون‌جا که می‌شد، گرچه همیشه هم امکان‌پذیر نبود. مخصوصا این که ما پیش‌زمینه‌مون زیست‌شناسی بود، پیش‌دانشگاهی که هم نخونده بودیم، بعد سر کلاسی نشسته بودیم که رتبه‌های بالای کنکور ریاضی بودند، بعد استادهای ریاضی هم اون‌ها رو مبنی قرار می‌دادند. ما پیش‌دانشگاهی نخوندیم، ریاضی سوم رو خونده بودیم و بعد اومدیم سر کلاسی که بچه‌ها کنکور ریاضی‌اند. اون قسمت سخت بود، و سخت بود نمره‌هامون رو بالا نگه داریم. ولی آره، تا اون‌جا که می‌شد سعی می‌کردم که تمرکز کنم روی درس‌های تئوری کلاسمون.

برای کارهای غیرعلمی، قنادی فرانسه خیلی می‌رفتیم و یکی از چیزهاییه که به شدت دلم تنگ می‌شه، هم من هم مریم، فکر کنم با مریم صحبت کردید.

ExperiMental: بله.

دکتر مجد: یکی از چیزهایی که من واقعا از دوران لیسانس‌ام بیش‌ترین دلتنگی رو براش دارم، شیرینی ناپلئونی و شیرکاکائوهای فرانسه‌ست، خیابون انقلاب، یعنی فکر کنم به من بگن که الان برگردید اون دوران، اولین کاری که می‌کنید چیه، اینه که برم اون‌جا ناپلئونی بخورم. ساعت حدودا سه‌ی بعدازظهر تازه ی تازه چند تا سینی می آوردن.

ولی آره، خیلی پیاده‌روی می‌کردیم توی تهران، خیلی خیلی خیلی سینما می‌رفتیم، چون طالقانی یک عالمه سینما بود، یک چلوکبابی بود توی خیابون انقلاب، همون از خیابون اصلی گروه که می‌رفتیم پایین دقیقا می‌پیچیدی بعد از میوه‌فروشی یک پله می‌خوره می‌ره پایین، از این چلوکبابی‌ست که فکر کنم راننده‌های کامیون و این‌ها می‌رن؛ اون‌جا می‌رفتیم چلوکباب و مرغ می‌خوردیم.

دوران خیلی خوبی بود. یعنی خوش گذشت، با خیلی از بچه‌های دانشکده‌ی زیست‌شناسی دوست شدیم که الانم خیلی‌هاشون آمریکا‌ئند، باهاشون در تماسیم، ولی کلا دوران دانشجویی دوست‌هاست که باعث می‌شه خوش بگذره. خودتونم می‌دونید دیگه احتمالا، برای من که این‌طوری بود یعنی.

ExperiMental: و الان مثلا برای بچه‌های کارشناسی چه توصیه‌ای دارید؟

دکتر مجد: چه توصیه‌ای دارم، این که تا اون‌جا که می‌تونند سعی کنند که درس‌هاشون رو بخونند و نمره‌هاشون رو بالا نگه دارند. پیشنهاد اصلی‌ای که دارم، اینه که لذتش رو ببرن. همین هسته‌ای که ماها رو بیوتکی نگه می‌داره اون‌جاست که شکل می‌گیره، یعنی دلیلی که من الان ارتباطم رو حفظ می‌کنم با بچه‌هایی که از بیوتک می‌شناسم، به‌خاطر اون خاطرات و اون دوران و اون حرف مشترکیه که اون موقع داشتیم.

اگر اون موقع یک چیز قوی‌ای نباشه، بعدا نمی‌شه خیلی روش حساب کرد. یعنی چیزی نبوده که حالا به‌خاطرش پاشی یک پروژه‌ای رو بین دو تا کشور مختلف اجرا کنی. یعنی به نظر من تا اون‌جا که می‌شه آدم باید تو هر مرحله‌ای از زندگیش از اون مرحله استفاده کنه؛ یعنی شاید گاهی استفاده از این مرحله این باشه که برای مرحله‌ی بعد بسازم، شاید گاهی استفاده از این مرحله این باشه که تا اون‌جا که می‌تونم خودم رو غنی کنم از لحاظ تکنیک‌هایی که می‌تونم یاد بگیرم، از نظر دانشی که می‌تونم جمع کنم، یا از نظر آدم‌هایی که می‌تونم بشناسم.

ولی به نظر من بهترین کاری که تو اون دوران می‌شه کرد اینه که آدم خودش رو با ایده‌های مختلف آشنا کنه. همین کاری که شما دارید می‌کنید. ببینه که چه راه‌هایی برای من الان وجود داره. تا اون‌جا که می‌شه ببینه که گزینه‌های مختلف چیه و بتونه یک انتخاب بهتر با چشم بازتر بگیره، به نظر من این کاریه که می‌شه کرد.

ExperiMental: خب، شما بعد از کارشناسی دیگه اپلای کردید و رفتید دکترای مستقیم. نوشته بودید علوم زیستی ولی بیش‌تر مقالاتتون توی حوزه‌ی زیست سلولی بوده، و گفتید که خیلی همه‌ی شاخه‌های زیست‌شناسی رو دوست داشتید، چی شد که سلولی رو انتخاب کردید؟

دکتر مجد: آره، من دانشگاه که اپلای کردم، بعد از لیسانس بود دقیقا. من رفتم انگلیس و فرقش با آمریکا این بود که وقتی شما وارد مقطع ارشد یا دکترا توی آمریکا می‌شید، اکثر برنامه‌ها یا رشته‌هایی که آدم می‌تونه اپلای کنه این‌طوری‌اند که شما دو سال اولش کورس می‌گذرونید، کورس تئوری و این‌جور چیزها و یک سالش این‌طوریه که توی سه یا چهار تا آزمایشگاه مختلف، یک ماه دو ماه توی هر آزمایشگاه کار می‌کنید. خیلی خیلی فرصت خوبیه به‌خاطر این که هم می‌بینید که آیا اون آزمایشگاه جوّش و یا پروژه‌هاشون رو دوست دارید یا نه، و هم این که آزمایشگاه هم با شما آشنا می‌شه، ببینند که اون‌ها هم دوستتون دارند یا نه. یعنی یک دوره‌ی خیلی کوتاهی برای این که دستتون بیاد اصلا این‌جا جای من هست یا نه.

توی آمریکا خب یک چیزش همینه که عملا ددلاین خاصی این‌جا وجود نداره که شما سر پنج، شش یا هفت سال باید دکتراتون تموم بشه، بسته به دانشگاه، بسته به استاد، بسته به پروژه می‌تونه کاملا متفاوت باشه. توی انگلیس این‌طوری نبود؛ گرچه توی دانشگاه ما، دانشگاه کمبریج، یک سری Programهای بسیار محدودی این رو داشتند.

فرق اساسی‌ای که وجود داره بین برنامه‌های دکترا توی اروپا و آمریکا، اینه که اون‌ها ددلاین دارند. مال دانشگاه ما این‌طوری بود که سر چهار سال ما باید تموم می‌کردیم. مثلا خط قرمز بود. روز اول بهمون گفتند که قرار نیست بیش‌تر از این طولش بدید، به‌خاطر این که ما جا لازم داریم برای دانشجوهای جدید، و خب این برای رشته‌ای مثل بیولوژی کلا سخته به‌خاطر این که آزمایش انجام می‌دی، داده‌هات رو خودت درست می‌کنی و تازه باید آنالیزش کنی و بعد تز بنویسی، Publication لازم نبود یعنی این‌جوری نبود که اگه Publication نداشته باشی نتونی فارغ‌التحصیل بشی، ولی خب عملا اگر بخوای توی مسیر آکادمی بمونی، لازم داری. در نتیجه یکمی سخت بود، ولی از یک جهت خوبه به‌خاطر این که باعث می‌شه که یک جورهایی آدم وقتش رو بهینه‌تر استفاده کنه و این که بعضی استادها هم سوء استفاده نکنند بگن که این حالا هست دیگه، بذار طولانی روی پروژه کار کنه. یعنی این فایده رو داشت.

چرا سلولی انتخاب کردم؟ آدم باید یک چیزی رو انتخاب کنه و توی اون مقطع برای من فرقی نمی‌کرد چی، به‌خاطر این که همه‌شون به یک اندازه برام جالب بودند و وقتی شروع کردم این‌جوری نبود که این پروژه‌ی خاص یک چیزی بود که من رو خیلی خیلی هیجان‌زده می‌کرد یا برام خیلی جذاب بود، اصلا.

یعنی به نظر من این‌جوری بود که همه‌شون جذاب بودند و دلیل این که مثلا بعد از دو سال من خیلی عشق زیادی به این پروژه داشتم، این بود که دو سال از زندگیم رو گذاشته بودم توی آزمایشگاه روی این پروژه و شده بود زندگی من، برای این که آدم هر چی برای یک چیزی سرمایه‌گذاری کنه، به‌خاطر این که وقتش و زمانش و انرژیش رو گذاشته توش بیش‌تر براش مهم می‌شه و به همین دلیل بود که مثلا من پروژه‌ام رو بعد از دو سال خیلی بیش‌تر از موقع اولش دوست داشتم.

دپارتمانی که من رفتم، دپارتمان Mitochondrial Biology بود، کل دپارتمان روی میتوکندری کار می‌کرد، گروه‌های مختلفش روی قسمت‌های مختلف. یک گروه روی DNA میتوکندریایی کار می‌کرد، یکیشون روی کمپلکس‌های تنفس سلولی کار می‌کرد، یکی دیگه‌شون روی بیماری‌های میتوکندریایی، یکی دیگه‌شون روی Mitochondrial Dysfunction.

گروه ما روی غشای داخلی میتوکندری کار می‌کرد و میتوکندری‌ها خب خیلی خیلی خیلی به نظر من موجودات جالبی‌اند. به‌خاطر این که تو همه‌ی سلول‌های یوکاریوتی هستند، به جز سلول‌های گلبول قرمز و اون‌ها هم داشتند و از دست دادند. نقش‌هایی که توی سلول دارند، همه چی هست عملا. یعنی خیلی بعیده شما چیزی رو تو سلول پیدا کنید که یک جوری ربطی به میتوکندری نداشته باشه و ارتباطش با بقیه‌ی سلول خیلی به نظر من جذاب بود، به‌خاطر این که برای بیماری‌های میتوکندری خیلی روش‌های درمانی خاصی وجود نداره. کلا غشا‌های زیستی برام جالبه، به‌خاطر این که یک فیلتریه که اجازه می‌ده یک اتفاقاتی بیفته یا نیفته. یعنی اصلا خیلی اتفاق‌ها که توش میفته به کنار، ولی اصلا مرز وجود و عدم وجود زیستی رو تعیین می‌کنه،  و خب میتوکندری برای من جالب بود به‌خاطر این که داخل سلوله و باز هم این مرزش یک خصوصیت خاصی که به این می‌ده که به کنار، باعث خیلی از بیماری‌ها هم می‌شد.

مثلا من به طور خاص روی یک خانواده‌ی پروتئینی به نام mitochondrial carriers کار می‌کردم که پنجاه و سه‌تا پروتئین مختلف عضو این خانواده‌ی پروتئینی‌اند و موقعی که من دکترام رو شروع کردم، ما نمی‌دونستیم حدود بیست و شش‌تاش چی کار می‌کنند و این‌ها توی غشای داخلی میتوکندری‌اند.

میتوکندری دو تا غشا داره، غشای خارجی که نفوذپذیر به خیلی از چیزهاست و غشای داخلیش که یکی از غیرقابل نفوذترین غشاهای زیستیه، به‌خاطر این که بتونه غلظت پروتون رو حفظ کنه و این شیب غلظت پروتونه که باعث می‌شه که بتونه ATP درست کنه. پروتون هم یک هسته‌ست فقط، در نتیجه خیلی مهمه که این غشا نفوذپذیر نباشه و هر چیزی که بخواد عبور کنه باید یک پروتئین حامل داشته باشه، و ما روی این‌ها کار می‌کردیم.

پروژه‌ی من به صورت خاص این بود که بیام بفهمم که هر کدوم از این پروتئین‌های ناشناخته چی رو انتقال می‌دن؛ چون از یک سمت شما می‌دونید که یک عالمه چیز باید از غشاء عبور کنند، مثلا آمینواسیدهای ضروری یا ویتامین‌ها؛ به‌خاطر این که این‌ها داخل میتوکندری ساخته نمی‌شن، ولی برای کارکردهای میتوکندری لازم‌اند. از یک طرف دیگه خیلی از چیزها باید بیان خارج؛ مثلا چیزهایی که داخل میتوکندری ساخته می‌شند، حالا باید بیان، به درد سلول‌ بخورند، مثلا ATP و این‌جور چیزها.

در نتیجه می‌دونستیم یک لیستی از مولکول‌ها باید برن داخل، یک لیستی از مولکول‌ها باید بیان بیرون، یک لیستی هم پروتئین هست که نمی‌دونیم چی رو انتقال می‌دن و کار من این بود که پیدا کنم چی از طریق چی منتقل می‌شه. و روش‌های قدیمی‌ای که برای این کار وجود داشت این بود که Radioisotope هر مولکولی که شک دارید داره منتقل می‌کنه یا نه، بذاری، بعد یک وزیکولی درست کنی یا یک سلول یا هر چیزی، بعد این پروتئین رو توی غشا بیان کنی، حالا با روش‌های ژنتیکی یا هر چیزی. مثلا من شک دارم این پروتئین مجهول انتقال دهنده‌ی ATP باشه؛ یک radioisotope از ATP بذارم اطراف وزیکول، و به مرور زمان ببینم که چقدر رفته داخل و دلیل رادیواکتیو بودنش اینه که تو بتونی دنبالش کنی؛ یعنی یک فرقی داشته باشه.

و خب این روش در حال حاضر خیلی ناکارآمده؛ به‌خاطر این که اولا اصل کاری‌ها رو شناسایی کردند، بعدم این که همه چی رادیواکتیو‌ش همین‌جوری راحت به دست نمیاد. بسیار هم گرونه و خب رادیواکتیو سمیه و باهاش کارکردن سخت و خطرناکه. برای همین خیلی سخته که بخوای این چیزهایی که الان مونده تست کنی. توی رادیواکتیو یا ناپایدار‌ند یا خیلی گرون‌اند یا هر چیزی.

در نتیجه کاری که من کردم این بود که یک متدی develop کردیم با استادم، که به Conformational Change پروتئین‌ها نگاه می‌کرد. کار با پروتئین‌های انتقال دهنده ی میتوکندری سخته کلا، به‌خاطر این که یک سره در حال تکون‌تکون خوردن‌اند. بعد Crystallography و تعیین ساختار اتمی‌شون هم خیلی سخته، به‌خاطر این که بزرگ نیستند. برای کارهای Crystallography و تعیین ساختار شما لازم دارید که لایه‌های مختلف پروتئین رو روی هم سوار کنید و برای این، برهم‌کنش  nteraction یهنینئین وزم دارین (اریم.بین مولکول‌ها لازمه و چون این‌ها خیلی کوچولو‌اند و توسط کل غشاء احاطه شدند، جایی نمی‌مونه که بتونه کنار یک لایه‌ی دیگه‌ از پروتئین carrier قرار بگیره. در نتیجه خیلی اطلاعات ما کم بود اون موقع؛ الانم کمه، ولی اون موقع بدتر هم بود.

این رو می‌دونستیم که پروتئین‌ها وقتی که به یک مهارکننده‌شون وصل می‌شند، پایدار می‌شند؛ یعنی سفت می‌مونند. ولی این رو نمی‌دونستیم که وقتی سوبسترا، یا چیزی که منتقل می‌کنند هم بذاری، یک کوچولو پایدار می‌شند؛ مثلا انتقال‌دهنده ATP و ADP در حضور ATP و ADP هم یک خرده پایدار می‌شه. نه به اندازه‌ی مهارکننده‌اش، ولی باز یک خرده پایدار می‌شه. و ما این resolution رو این‌قدر بردیم بالا، که بتونیم این پایداری رو اندازه بگیریم.

چه‌جوری می‌فهمیدیم کی یک پروتئین پایدار می‌شه؟ وقتی پروتئین پایدار می‌شه، دمای Denaturation اش می‌ره بالا. ما دمای دناتوره رو اندازه می‌گرفتیم؛ یعی من می‌دیدم که در حالت عادی، وقتی هیچی بهش وصل نیست، مثلا توی سی و هفت درجه، پنجاه درصد مولکول‌ها دناتوره می‌شه، ATP رو که اضافه می‌کردم، این مثلا می‌شد 45 درجه. من اومدم گفتم که خب حالا این پروتئین ADP/ATP carrier که می‌شناسید، آیا می‌شه از این روش استفاده کرد برای شناسایی اون‌هایی که نمی‌شناسید؟ یعنی من بیام به این پروتئین ایکسم رو، که نمی‌دونم داره چه کار می‌کنه، 200 تا مولکول مختلف اضافه کنم، ببینم با کدومشون این پایدار می‌شه. اگه پروتئین پایدار می‌شه، پس احتمالا مولکول یا داره مهارش می‌کنه، یا سوبستراشه.

این پایه‌ی کاری بود که ما کردیم. یعنی من کاری می‌کردم که بیش‌تر در زمینه‌ی بیوشیمی و بیوفیزیک  پروتئین‌ها بود و خب وقتی که بفهمی کارش چیه، ربط پیدا می‌کنه به این که نقشش تو فیزیولوژی و سلولی چیه. برای همین مثلا یکی از کارهایی که کردیم، در همکاری با یک دانشگاه دیگه توی انگلیس بود، که اون‌ها پزشک‌هاشون متوجه شده بودند یک سری مریض‌هایی هستند که حالشون خیلی بده، توی یک سالگی از دنیا می‌رن و این‌ها جهش داشتند توی یکی از پروتئین‌های میتوکندری‌شون. بعد ما چون می‌تونستیم این پروتئین‌ها رو بیان کنیم، من جهش‌ها رو ایجاد کردم، بعد اندازه گرفتم که مثلا از لحاظ عملکردی چه تأثیری روی پروتئین می‌ذاره، بعد دیدیم که اصلا این جهش‌ها توی جایگاه‌های خاصی از پروتئین‌اند و باعث می‌شند اصلا نتونه کارش رو انجام بده. قفل می‌شه مثلا، و خب این پروتئین چون مثلا تو این مورد خاص ADP/ATP carrier بود، خیلی پروتئین مهمیه. مثلا شما هم‌وزنِ بدنتون در یک روز، مولکول ATP داره از غشای میتوکندری سلول‌هاتون عبور می‌کنه. یعنی مثلا یک نفر 50 کیلو باشه، 50 کیلوگرم ATP از غشای میتوکندری سلول‌هاش در هر روز داره منتقل می‌شه. این تم اصلی پروژه‌ی دکترای من بود و بعدش توی پست‌داک کاملا سوییچ کردم.

ExperiMental: سختتون نبود مثلا از کارشناسی بیاید دکترا، اونم چهار ساله؟ بعد مبحثتون هم به نظرم مبحث خیلی آزمایشگاهی و سختی میاد که توی بیوتک ما کلا آزمایشگاه نداریم؛ چطوری شد که تونستید؟

دکتر مجد: سخت که بود. خیلی خیلی سخت بود، مخصوصا با لهجه‌ی بریتیش بفهمی چی می‌گن. ولی من خیلی خوش‌شانس بودم از این لحاظ که افرادی که توی آزمایشگاهمون بودند، خیلی خیلی خیلی خوب کمک می‌کردند؛ یعنی مسئول آزمایشگاهمون که اصلا اولش که می‌اومدی، کلا همه چی رو بهت یاد می‌داد و بعدم کلا آزمایشگاه ما، آزمایشگاه زیست‌شناسی ساختاری بود، در نتیجه من جزء اولین کسانی بودم که قرار بود کار فانکشنال کنم، خیلی از کارهایی که می‌کردم جدید بود.  و خب خدا رو شکر هم استادم خیلی وقت می‌ذاشت و هم کسانی که توی آزمایشگاه بودند که تکنیک‌های مختلف رو بهم یاد بدن و من از هر کسی یک چیزی رو یاد می‌گرفتم و این‌ها رو می‌ذاشتم کنار هم.

درسته کاملا اینی که می‌گی، ولی چون بیوشیمی یکی از فیلدهای خیلی مورد علاقه‌ام بود و توی آزمایشگاه دکتر حسینخانی که بیوشیمیست ‌هستند، کار می‌کردم کلا این چیزها برام خیلی جذاب بود که وای این آمینواسید عوض می‌شه، چی می‌شه، برای همین خیلی موضوع رو دوست داشتم. ولی سخت بود. منم خیلی کار می‌کردم، صبح تا شب آزمایشگاه بودم.

ولی دیگه آدم یاد می‌گیره بعد از یک مدت، و محدودیت زمانی واقعا سختش می‌کنه، ولی از یک لحاظ هم خوبه چون بعد از یک مدت آدم می‌تونه از کار کردن مدام روی یک پروژه خسته بشه. انگار باعث می‌شه که آدم اولویت‌بندی کنه، چون همیشه آدم می‌تونه به جای این که مستقیم بره، هی ذهنیتش پخش بشه، ولی وقتی که محدودیت زمانی داری، با خودت می‌گی که خب زمان من محدوده، این و این و این هر سه تاش جالبه ولی کدومه که من رو نزدیک‌تر می‌کنه به هدف کارم؟ اولویت‌بندی و مدیریت زمانیِ آدم بهتر می‌شه وقتی که یک ددلاین داشته باشی.

ExperiMental: برای افرادی که به همین حوزه‌ی Mitochondrial biology علاقه دارند، چه کورس یا کتابی رو پیشنهاد می‌کنید که حالا بیش‌تر آشنا بشند باهاش؟ چون من خودم نشنیده بودم که بهعنوان یک حوزه‌ی جدا مطرح بشه، الان اولین باره که می‌شنوم.

دکتر مجد: ببین کلا من خوندن مقاله‌ها، به خصوص مقاله‌های Review رو، خیلی توصیه می‌کنم. کتاب تِکست و این‌ها که خب خیلی هست، همون رفرنس‌هایی که دانشگاه‌ها و جاهای دیگه معرفی می‌کنند، ولی کلا Reviewها رو توصیه می‌کنم و هرچی هم جدیدتر باشه خب بهتره؛ برای این که آدم می‌بینه که همین الان تو دنیا چه خبره. بعد هم معمولا Paperها و مقاله‌های خیلی اساسی رو چون سایت می‌کنند، آدم هرچی بخواد بخونه می‌تونه آشنا بشه یا این که مثلا من تو این قسمتش بیش‌تر علاقه دارم برم ببینم کدوم رفرنس‌ها رو سایت کردند. مقاله‌های ریویویی خیلی به نظر من جالبند، وقتی یک دید کلی بخواد بده و خب خوبیش هم نسبت به تِکست بوک اینه که جدیدتره دیگه، می‌فهمی همین الان توی دنیا چه خبره.

در مبحث میتوکندری کلا هم این مقاله‌های ریویویی رو پیشنهاد می‌کنم، هم این که مثلا آدم بره دپارتمان‌هایی که روی میتوکندری کار می‌کنند و ببینه که استادهاش روی چی کار می‌کنند و این‌ها. ولی کلا چیزی که من پیشنهاد می‌کنم - نه فقط توی این فیلد، چیزی هم که در دوران پست‌داکم هم مثلا متوجه شدم - اینه که تا اونجا که می‌شه تجربه و علم‌تون رو در حوزه‌ی بیوانفورماتیک و کدنویسی ببرید بالا. برای این که بسیار به درد می‌خوره و بسیار عصر این چیزهاست الان.

شما یک گراف بخواید بکشید، راحت‌تر و بهتر و پربازده‌تره اگر که با R یا پایتون بکشید تا برید مثلا یک نرم‌افزاری دانلود کنید؛ و این کلا سرعت کارتون رو که می‌بره بالا هیچ، این قدرت هم به شما می‌ده که چیزهای مختلف آنالیزها و گراف‌هاتون رو کنترل کنید. مثلا این Big Data Analysis که می‌گن، مثلا Transcriptomics، پروتئومیکس (ProteomicsSingle Cell RNA-seq، این‌جور چیزها. در نتیجه به نظر من عصریه که واقعا کسی این‌جور چیزها رو خیلی بلد نباشه، بعدا متوجه می‌شه که ای کاش می‌دونست. مثلا چیزیه که من خودم دکترا رو شروع کردم این‌قدر نیاز نبود بهش، معمولا هم چیزهایی هستند که آدم براساس نیاز می‌ره دنبالشون، مثلا یک پروژه‌ای داری که باید روش کار کنی و این‌ها. در نتیجه هیچ وقت این‌جوری نشد که من بشینم خیلی حسابی روی اون زمینه کار کنم، چون نیازی هم بهش نداشتم؛ ولی خب گاهی اصلا دونستنش باعث می‌شه تو یک کارهایی رو کنی که ممکنه بهش نیاز نداشته باشی، ولی کمکت می‌کنه که مثلا سریع‌تر و بهتر یک نتیجه‌گیری رو توی کارت انجام بدی. این یک چیزیه که پیشنهاد می‌کنم الان شماها هم دنبالش برید، تو هر زمینه‌ای که بخواین کار بکنید، این به دردتون می‌خوره؛ حتی اگه پروژه‌های اصلی‌تون بیوانفورماتیک نباشه.

:ExperiMental درسته. بعد مثلا شما که مهاجرت کردید، تجربه‌ی مهاجرت براتون چطوری بوده؟ درباره‌‌ی اون هم می‌شه کمی توضیح بدید؟

دکتر مجد: آره حتما. من که رفتم انگلیس، خب فرقش نسبت به آمریکا این بود که نزدیک‌تر بود. کلا فایده‌ی اروپا نسبت به آمریکا اینه دیگه، نزدیکتره. فقط هم انگلیس نه، برای بچه‌هایی که کشورهای دیگه‌ی اروپا رفتند هم همین بود. این یکی از فوایدش بود.

من کسی رو نمی‌شناختم اون موقعی که رفتم، در نتیجه با یک عالمه آدم جدید آشنا شدم با فرهنگ‌های مختلف. یکی از خوبی‌های تجربه‌ی من در رفتن به خارج از کشور، این بود که آدم فرهنگ‌های جدید رو می‌شناسه، با آدم‌های جدید آشنا می‌شه، با رشته‌های مختلف آشنا می‌شه، و این که می‌بینه که زبان مشترک علم همه جا یکیه. همه براشون سؤال علمی، روش علمی، یک چیزه. مثلا فرقی توی ایران و اون‌جا نیست، فقط امکانات خیلی متفاوته که خودش خیلی خیلی مهمه.

تجربه‌ی مهاجرت برای من یک تجربه‌ی خیلی مثبت بود و من دوباره هم پیش بیاد همون کارهام رو انجام می‌دم. مخصوصا این که من از سیزده، چهارده سالگی اصلا دلم می‌خواست برم خارج از کشور.

:ExperiMental الان شما چون بعد از کارشناسی رفتید - و اکثرا بعد از ارشد می‌رن - به نظرتون مقایسه بین این دو تا چطوریه؟

دکتر مجد: من نمی‌تونم خیلی مقایسه‌ای کنم، چون هر دوش رو خودم تجربه نکردم. ولی خیلی بستگی داره، چون خیلی وقت‌ها مثلا آدم می‌مونه ارشدش رو انجام می‌ده، یک مقاله‌ای داره که شاید بتونه یک جای خیلی خوب پذیرش بگیره که به دردش بخوره، این‌طوری موندن برای ارشد و انجام دادن پروژه‌اش یک کمکی می‌کنه بهش. مثلا از این لحاظ که تو می‌بینی به چه فیلدی علاقه داری، بعد فیلد رو می‌شناسی و اسم دوتا استاد معروف رو پیدا می‌کنی و می‌تونی بری جای خاصی برای اون علاقه‌ات اپلای کنی، در مقایسه با این که مثلا بعد از کارشناسی بری و  خیلی ندونی حوزه‌ی مورد علاقه‌ات چیه، یا تجربه‌ای نداشته باشی یا 3، 4تا اسم قوی توی اون حوزه نشناسی و این‌ها، بهتره. هرکدوم به‌نظر من فرق خاص خودش رو داره. به‌خاطر این که بسته به شرایط زمان و علایق آدم، از یک لحاظ زودتر رفتن می‌تونه کمک کنه به‌خاطر این که با خودت میگی که همون یک سال، دو سال رو هم من اگر روی پروژه توی یک جایی با امکانات بیش‌تر کار کنم، شاید جلو بیفتم. از یک جهت دیگه ممکنه اون یک سال، دو سال توی ایران موندن باعث بشه که چند سال زمانت توی خارج از کشور سِیو بشه، به‌خاطر این که از همون اول می‌ری جایی که خیلی مناسب‌تره برات. یعنی یک انتخاب خیلی سختیه به نظر من، برای این که من خودم فقط یکیش رو تجربه کردم و نمی‌تونم کنار هم بذارم‌شون. ولی به نظر من خیلی بستگی به شخص و زمان و گزینه‌ها داره. یعنی مثلا تو با خودت می‌گی من اگر بخوام بمونم و ارشدم رو ایران انجام بدم، خب چیه گزینه‌هام؟ این‌جا این رو می‌تونم انجام بدم، رویان این‌کار رو کنم، پاستور این‌کار رو می‌کنم و دانشگاه تهران این کار رو می‌کنم. همه گزینه‌هام اینه. چقدر می‌ارزه؟ مثلا اگه من واقعا بعد بخوام برم خارج بهتره الان برم یا بهتره بعدش برم؟ این پروژه این‌جا یا اون پروژه یک جای دیگه،‌ امکانات چقدر هست؟ چقدر برای من می‌صرفه که بمونم یا این که چه‌قدر بهتره که بعد از لیسانس برم؟ اگر که هدف کلا رفتن باشه، خیلی بستگی به شخص و شرایط و اون زمان داره و در نتیجه خیلی نمی‌شه جواب کلی داد به نظر من.

 :ExperiMentalحالا شما برای پُست دکترا رفتین سان‌فرانسیسکو و الان هنوز هم اونجایید، اصلا چی شد که به اون سمت رفتید؟ حالا فکر کنم کلا فیلدتون رو هم تغییر دادید به طور کلی. حالا کمی درباره‌ی این برامون توضیح بدید که الان پُست دکترا چطوریه و چی شد که این‌جا رو انتخاب کردید؟

دکتر مجد: این که چی شد که من این‌جا رو انتخاب کردم، خیلی به همون network بیوتک برمی‌گرده. من دلیلی که اومدم آمریکا، این بود که من همیشه دلم می‌خواست بیام آمریکا برای ریسِرچ (Research)؛ اصلا تصمیم برای انگلیس هم کاملا اتفاقی بود و همون سال من هم تافل و هم GRE رو ثبت‌نام کرده بودم که بیام اصلا آمریکا. برای دکترا دیگه Apply نکردم آمریکا، ولی چون نیومده بودم و دوست داشتم و همیشه آدم می‌شنوه که Research توی آمریکا کلی براش پول هست، امکاناتش زیاده و این‌جور چیزها، همیشه دوست داشتم که یک موقعی از کارم و کار تحقیقاتیم رو بیام آمریکا، این از آمریکا اومدنم. از لحاظ این که چرا سان‌فرانسیسکو، واقعیت اینه که من اصلا تصمیمی برای سان‌فرانسیسکو نداشتم. من برای مصاحبه‌ی کاری اومدم آمریکا، اومدم بوستون، بعد در زمان دولت ترامپ ویزا گرفتم و احساس کردم من که الان ویزا گرفتم، احتمالا آخرین باریه که می‌تونم وارد خاک این کشور بشم. در نتیجه یک ماه مرخصی گرفتم و گفتم پس من چون آخرین باریه که احتمالا توی این کشورم، تا اون‌جا که می‌شه مسافرتم رو کنم.

بعد از مصاحبه‌ی پست‌داک توی بوستون، رفتم گردش توی آمریکا و به‌خاطر نتورکِ بیوتک اومدم که دکتر فرانک فتاحی رو ببینم. توی UCSF تازه آزمایشگاهش رو شروع کرده بود، اون موقعی که من اومدم فکر کنم چهار ماه بود که آزمایشگاهش رو شروع کرده بود. اومدم ببینمش، بعد ازم پرسید چرا اومدی آمریکا و من گفتم که برای مصاحبه‌ی پست‌داک، و بعد در مورد پروژه های آزمایشگاهش صحبت کردیم که خیلی به نظر من جذاب بود و من کلا حتی برای مصاحبه که بوستون رفته بودم، می‌خواستم فیلدم رو عوض کنم، برای این که می‌خواستم چیزهای جدید یاد بگیرم و یک موقعی در نهایت یک niche جدیدی برای خودم پیدا کنم و چنین چیزی.

یعنی احساس می‌کردم که پست‌داک یک فرصت دیگه‌ست و من با خودم می‌گفتم آخ‌جون یک فرصت دیگه برای این که یک سری چیزهای جدید و متفاوت یاد بگیرم. برام خیلی فرصت خوبی بود که stem cell biology یاد بگیرم به‌خاطر پتانسیل خیلی زیادی که داره، و خب استاد فتاحی رو هم می‌شناختم و به توانایی هاش ایمان داشتم. منی که می‌خواستم فیلدم رو عوض کنم، برام یک امتیاز خیلی خوب بود اینفکه آزمایشگاهی که می‌رفتم سایز کوچکی داشت. به‌خاطر این که بیش‌تر می‌تونستم بدون واسطه از خود استاد چیزی یاد بگیرم، تا این که یک آزمایشگاه خیلی بزرگی باشه که حالا مثلا چند رده‌ی مختلف باشه و بعد یک نفر به من یک چیزی یاد بده. یعنی این یک ارتباط مستقیم با کسی بود که خبره‌ی این کاره.

کلا Stem cell biology برام خیلی جذاب بود از لحاظ پتانسیلی که داره و کارهایی که می‌شه باهاش کرد. یعنی هر سلول قابلیت این رو داره که بشه هر سلول دیگه‌ای که تو می‌خوای، و خب این برای من خیلی جالبه به‌خاطر این که پیش‌زمینه‌ی من میتوکندری بود و خیلی از تحقیقات میتوکندری رو روی سلول‌هایی انجام می‌دن که خیلی هم ربطی به Mitochondrial disease ندارند و خب برام جالب بود که شاید بشه سلولی رو که می‌خوای مرتبط کنی. مثلا سلول‌هایی که خیلی مرتبط هستند به Mitochondrial disease، سلول‌های ماهیچه و سلول‌های عصبی‌اند؛ چون خیلی انرژی زیادی لازم دارند که استفاده کنند و میتوکندری هم خب می‌گن کارخانه‌ی انرژی سلولیه. این یکی از چیزایی بود که من رو جذب می‌کرد.

یکی دیگه‌ هم این بود که کلا دوست داشتم کارهام رو کمی از حالت زیست پایه ببرم به سمت translational medicine، یا مثلا کارهایی که بیش‌تر درمانی و کلینیکی باشه، و خب پتانسیل اون هم تو آزمایشگاه دکتر فتاحی بیش‌تر بود و در نتیجه من این‌جا رو انتخاب کردم. واقعا همین نتورکی که آدم از قبل داشته باشه خیلی خوبه از همین لحاظ.

:ExperiMental خب این تغییر فیلد به نظرتون ممکن باز هم پیش بیاد؟ چون مثلا یک طرف اینه که آدم می‌گه توی فیلدی که هستم، بمونم و متخصص بشم، یک طرف دیگه هم همین دیدیه که شما دارید. بین این دو تا به نظرتون چه تعادلی وجود داره؟

دکتر مجد: خیلی سؤال سختیه، به‌خاطر این که این واقعا یک مسئله‌ایه که من هم بهش فکر می‌کنم. ببین دقیقا همینه که تو می‌گی. آدم می‌تونه توی یک چیز بمونه و متخصص بشه، یا فیلدش رو عوض کنه و ایده‌های جدید بگیره و شاید یک فیلد جدیدی خودش درست کنه که قبلش وجود نداشته. یعنی مثلا دیدی که من نسبت به پروژه‌ام الان دارم کاملا متفاوت از دید کسیه که یک پیش‌زمینه‌ی دیگه‌ای داشته باشه و همین تفاوت‌هاست که باعث می‌شه آدم ایده‌های مختلفی بیاره توی هر زمینه‌ای به نظر من.

این کاملا درسته که آدم از یک موقعی به بعد، باید تصمیم بگیره که من می‌خوام روی این فیلد تخصصم رو بذارم، زمانم رو بذارم و هی نمی‌شه بپره از این شاخه به اون شاخه؛ ولی از یک جهت دیگه هم خیلی‌ روی یک شاخه موندن، ریسکِ این رو برای بعضی‌ها ممکنه داشته باشه که دیگه حواس‌شون از اون به قول معروف Big Picture  پرت بشه و از این که اصلا هدف این قضیه چیه؟ مثال برای همه‌ش وجود داره در عالم دنیا و علم، و خب هر کدوم‌شون‌ هم می‌تونه کاملا توی زمینه‌ی خودش موفق بشه.

به نظر من خیلی به شخصیت آدم بستگی داره. مثلا یک آدمی که بسیار کنجکاوه و مثلا دوست داره چیزهای جدید ببینه، ممکن خیلی خسته بشه از این که همه‌ی زندگیش رو روی یک موضوع کار کنه. این‌جوری نیست که من بگم که راه موفقیت برای همه اینه، برای این که اون آدم از لحاظ روحی آدم خسته و افسرده‌ای می‌شه اگر که همه‌ی زندگیش روی یک چیز کار کنه. از یک طرف دیگه برای یک سری شغل‌های خاص، ممکن شغل آکادمیک لازم باشه و یک نفری باشه که بگه من این فیلد خاص برام مهمه و دوروبرش هم نگاه می‌کنم، ولی می‌خوام روی این چیز خاص کار کنم و بیست و پنج سال، سی سال هم روی این کار کنم. خب این آدم خیلی خوش‌حال خواهد بود.

خیلی بستگی به این داره که آدم تو زندگیش می‌خواد چی کار کنه. آیا می‌خواد توی آکادمی بمونه؟ بره توی صنعت؟ بره نویسنده‌ی علمی بشه؟ ادیتور مجله بشه؟ این‌جور چیزها خیلی تیپ‌های شخصیتی مختلفی می‌خواد و بستگی داره به این که آدم چه‌جوری می‌خواد اون برداشتی که از علم می‌خواد رو داشته باشه. من در مقطعی که می‌خواستم تصمیم بگیرم پست‌داک چه‌کار کنم، احساس می‌کردم اون انگیزه‌ای که دارم، که ببینم دیگه چی توی زیست‌شناسی هست و چه‌جوری می‌شه چیزهای جدید رو مرتبط کرد به اون چیزی که من قبلا خوندم و استفاده‌های جدید ازش کرد، خیلی قوی‌تر از این بود که بخوام اون کاری که کرده بودم رو ادامه بدم. برای این که هنوز احساس می‌کردم که از لحاظ مقطعی هم وقت و هم انرژی این که یک چیز جدید شروع کنم رو دارم.

یک قسمت عمده‌ایش برمی‌گرده به این حس کنجکاوی‌ای که من در خودم داشتم؛ که حالا پس این یکی چیه، حالا پس اون یکی چیه، ولی خب این می‌تونه خطرناک هم باشه. یعنی دقیقا همون تعادلی که می‌گی باید باشه. براساس شرایط آدم باید ببینه که چه شخصیتی داره، و این که هدفش چی خواهد بود.

:ExperiMental شما سمت کووید هم رفتین فکر می‌کنم توی یکی دو سال اخیر، اون جریانش چه‌طور بود؟ چون باز هم تغییر فیلد محسوب می‌شه تا حدی، نه؟

دکتر مجد: درسته، آره. اون خیلی اتفاقی بود که خیلی درس‌های مهمی ما ازش گرفتیم به عنوان اعضای آزمایشگاه. ببین خب کووید که قابل پیش‌بینی نبود و اتفاقی که افتاد مارچ پارسال، حدود فروردین‌ماه، این بود که دانشگاه‌ها بسته شدند این‌جا کلا و همه‌ی تحقیقات -به جز تحقیقات ضروری که حالا تعریفش رو می‌گم براتون- باید کلا تعطیل می‌شد؛ آزمایشگاه‌ها تعطیل به جز تحقیقات ضروری.

تحقیقات ضروری‌ هم این بود که مثلا شما کلونی‌های موش داشتید که نمی‌شد از دستش بدید و باید همچنان حفظش می‌کردید؛ یا این که تحقیقات مرتبط با کووید، یا چیزهایی که اگر که مثلا منحلش می‌کردید یک هزینه‌ی خیلی زیادی از لحاظ انسانی یا مالی برای دانشگاه به وجود می‌آورد.

ما توی آزمایشگاه‌مون، آزمایشگاه سلول‌های بنیادی -سلول‌های بنیادی‌ هم کلا قابلیت این رو دارند که هر سلولی ازشون درست کنی اگر پروتکلش رو بدونی- سلول‌های قلبی داشتیم و اون ‌موقع که اعلام شد ما هم آزمایشگاه رو تعطیل کردیم یک چند هفته. بعد استادم دکتر فتاحی گفت که شاید ما هم بتونیم با همین چیزهایی که داریم یک کاری انجام بدیم و ما خب سلول قلبی داشتیم توی آزمایشگاه، که از سلول‌های بنیادی درست کرده بودیم و کلا می‌دونستیم که مشکلات قلبی هم تو بیماران کووید مسئله‌ی مهمیه و کووید قلب رو هم تحت‌تأثیر قرار می‌ده.

در نتیجه ما احساس کردیم که خب شاید بشه یک کاری کرد. هیچ تضمینی براش نیست، ولی شاید بشه یک گوشه‌ای از کار رو مثلا انجام داد، در حد توان‌مون. اصلا هم این‌طوری نبود که بریم پروژه انجام بدیم که یک جا چاپ کنیم و این‌ها. این‌طوری بود که ببینیم با این چیزهایی که دست‌مون هست می‌شه یک سؤالی رو جواب داد یا نه. چون این‌قدر هیچ‌کس راجع به کووید هیچی نمی‌دونست، این‌جوری بود که ما حتی یک‌کم بیش‌تر هم بدونیم شاید کمک‌کننده باشه.

ما اصلا اجازه‌ی کار با ویروس رو نداشتیم؛ تا چند ماه بعدش هنوز دانشگاه UCSF اجازه‌ی کار با ویروس رو نداشت و بعد خب ما دیدیم که با همین چیزی که داریم چی‌کار می‌شه کرد. دیدیم که ویروس از طریق گیرنده‌‌ی ACE-2 سلول رو مورد حمله قرار می‌ده دیگه، ما نگاه کردیم که آیا این سلول‌های قلبی‌ای که ما داریم اصلا ACE-2 دارند یا نه؟ دیدیم که آره، گیرنده‌ی ویروس رو دارند. بعد یک سری کتاب‌خانه‌ی دارویی ما توی آزمایشگاه داشتیم، به این معنا که همین پلیت‌های 384-well، تو هر حفره‌اش (well) یک دونه داروی FDA هست، و توی هفت هشت تا پلیت کل داروهایی‌اند که FDA تا حالا approve کرده.

گفتیم که بیایم این داروها رو جدا جدا به صورت high-throughput به این سلول‌های قلبی‌مون اضافه کنیم و بعد ببینیم که آیا هیچ دارویی وجود داره که باعث بشه این گیرنده مقدارش روی سلول کم بشه؟ چون اگه گیرنده کم بشه، خب ویروس هم به اون اندازه نمی‌تونه وارد بشه. یک عالمه از این داروها، مثلا 2000 تا دارو رو حدودا تست کردیم و دیدیم که آره، یک سری از داروها باعث می‌شند ACE-2 کم بشه، یک سری هم باعث می‌شند ACE-2 زیاد بشه.

نگاه کردیم اون‌هایی که ACE-2 رو کم می‌کنند، یکی از مشترکات‌شون اینه که مسیر هورمونی آندروژن‌اند و بعد فهمیدیم که مهار کردن مسیر هورمون تستوسترون باعث می‌شه که مقدار گیرنده‌ی ویروس در سطح سلول کم بشه و در نتیجه آلودگی به ویروس کم بشه. تا اون‌موقع دیگه UCSF هم اجازه گرفته بود که با ویروس کار کنه. بعد، سلول‌های شُش درست کردیم تو اون مدت زمان. سلول‌های شُشی رو هم امتحان کردیم با همون داروها، دیدیم که اون‌ها هم از میزان گیرنده‌شون کم می‌شه و حالا که ویروس اصل کاری هم بود، ویروس رو اضافه کردیم در حضور و عدم حضور این داروها و دیدیم که کم‌تر سلول‌ها آلوده می‌شند به ویروس. این‌جوری شد که یعنی انگار ما همه‌ی پروژه‌های دیگه‌مون کنسل شده بود ولی چون این پروژه، پروژه‌ی ضروری حساب می‌شد -چون مرتبط با کووید بود- تونستیم توی اون فرصت انجامش بدیم. شیفت بود، ولی بهترین کاری بود که اون ‌موقع می‌شد انجام داد؛ چون ما عملا رو پروژه‌های دیگه‌مون اجازه‌ی کار نداشتیم.

:ExperiMental الان دوباره برگشتید روی همون پروژه‌ی خودتون، یا هنوز روی کووید کار می‌کنید؟

دکتر مجد: الان هرکسی دیگه روی پروژه‌ی خودش کار می‌کنه.

:ExperiMental یک سؤالی که الان توی این پروژه‌ای که توضیح دادید برای من پیش اومد، این بود که این گیرنده‌ها خودشون کارکرد خاصی نداشتند؟ یعنی با بلاک کردن این‌ها اتفاق خاصی نمی‌افتاد؟

دکتر مجد: خیلی سؤال خوبی می‌کنید، به‌خاطر این که این یکی از سؤال‌های اصلیه. این که دارو پیدا کردیم، اومدیم و بلاکش کردیم و خب کار اصلی گیرنده هم مهار می‌شه، این‌طوری نمی‌شه که.  ببین، هر دارویی عوارض جانبی داره؛ درسته؟ و این یکی از مثال‌هاییه که در واقع عوارض جانبی یک دارو به نفع ما شده. یعنی این داروهای ضدآندروژنی که توی سرطان پروستات و این‌ها استفاده می‌شند، اثر خواسته‌شون کم کردن تستوسترون (Testosterone) و کمک به معضل سرطان پروستاته، ولی اثر ناخواسته‌‌شون کمک به قضیه‌ی کوویده.

این چیزی که می‌گین کاملا درسته و ما با یک سری پزشک‌ها که صحبت کردیم گفتیم پرسیدیم که اصلا این دارو امن هست یا نه. اولا خوبی این که برای شروع از داروهای FDA approved استفاده کنی اینه که یک قدم جلویی. برای این که می‌گی این دارو safetyش امتحان شده، FDA approval گرفته و خیلی سریع‌تر میشه تو کلینیک ازش استفاده کرد. ولی بعد ما با پزشک‌ها صحبت کردیم و گفتیم که اصلا منطقی هست همچین داروهایی رو استفاده بکنن در مورد کووید؟ به خصوص همینی که شما می‌گید، این گیرنده‌ها، خب نقش‌های مهم دارند توی مثلا فیزیولوژی، به تنظیم فشار خون کمک می‌کنند، ACE-2 و این‌ها و بلاک کردنش ممکنه اثر ناخواسته داشته باشه. به ما گفتند که این‌قدر اوضاع بیماران کووید در کلینیک و ICU بده، که ما اگر کمک کنیم حال کوویدشون خوب بشه، فشار خون و کارکرد اصلی این گیرنده‌ها رو خیلی راحت‌تر با چیزهای دیگه مثل سرم فیزیولوژیک و داروهای فشار خون می‌تونیم حل کنیم.

یعنی این که نذاریم آلودگی ویروسی پخش بشه، از اون قضیه مهم‌تره. می‌گفتند ما حاضریم که داروهای فشار خون، سرم فیزیولوژیک یا غلظت نمک و اینجور چیزها رو تنظیم کنیم برای عوارض جانبیِ مهار کردن این گیرنده‌ها. یعنی باز هم می‌ارزه و کلا داروهای امنی‌اند این داروهای Dutasteride و Finasteride. الان هم مشابه‌هاشون ضدآندروژنی‌های توی Clinical Trial هستش و مردم دارند استفاده می‌کنند که ببینن اثربخش هست یا نه. فکر کنم یکیشون رو تو برزیل استفاده کردند و نشون دادند که مؤثر بوده. از این داروها نه، ولی اون هم ضدآندروژنی بود.

:ExperiMental خب، شما روی کووید کار می‌کردید، الان هم روی پروژه‌ی فعلی‌تون کار می‌کنید، برای آینده چه برنامه‌هایی دارید از نظر موضوع و چیزهای دیگه؟

دکتر مجد: خیلی سؤال خوبیه. سؤال من هم هست این قضیه که برای آینده چه تصمیمی دارم. راستش من تمرکز اصلیم روی همین الانم هست. به‌خاطر این که هرکاری که در آینده بخوام کنم احتمالا در صورتی می‌تونم درست انجامش بدم که الان، همین لحظه‌ای که در حال حاضر دارم، درست رو کارهام تمرکز کنم. چه بخوام توی آکادمی بمونم، چه بخوام برم خارج از آکادمی، به هر حال اون کاری که من الان انجام می‌دم تأثیرگذار خواهد بود.

راستش من در حال حاضر اصرار خیلی خاصی روی مسیر آینده‌ام و این که چه مسیری باشه، ندارم؛ ولی کلا همیشه دوست دارم که بتونم اون چیزهایی رو که در دوران دکترام یاد گرفتم و در دوران پسادکتری دارم یاد می‌گیرم، بذارم کنار هم و بتونم برای اون سؤال‌هایی که قبلا احساس می‌کردم خیلی سخت‌تره برام جواب دادنش، با چیزهایی که در دوران فوق‌دکتری یاد گرفتم راهکارهای جدید برای جواب دادنشون پیدا کنم. این چیزیه که دوست دارم. ولی حالا این که چه‌قدر بخواد ادامه پیدا کنه این دوست داشتن و چه‌قدر بخواد به واقعیت بپیونده، جوابش رو می‌تونم یکی، دو سال آینده بهتون دوباره بگم.

:ExperiMental خب فکر کنم سؤالات آکادمیک ما تقریبا تموم شد. فقط یک موردی مونده که حالا نمی‌دونم چه‌قدر برای شما صدق می‌کنه، اینه ‌که درباره‌ی تفاوت‌های موجود توی آکادمی مثلا براساس جنسیت، نژاد یا مذهب افراد و این‌ها چه تأثیری توی محیط آکادمی داره و این پارامترها تا چه حد برای شما تأثیرگذار بودند؟

دکتر مجد: خب من فقط تجربه‌ی شخصی و اون چیزهایی که خودم در بقیه دیدم، می‌تونم بگم. من موقعی که رفتم آزمایشگاه‌مون، حدودا به مدت دو سال تنها دختر آزمایشگاه بودم، چون فیلد ما فیلدی بود که خیلی آقایون توش بودند اولش که رفتم. یکی دو تا دختر دیگه هم بودند، ولی اون‌ها هم فارغ‌التحصیل شدند. بعد من فقط بودم و واقعا همه هوام رو داشتند و کمک می‌کردند. اصلا احساس نکردم که به‌خاطر این که دخترم، دارم مورد تبعیض جنسیتی قرار می‌گیرم.  بعد از یکی دو سال دیگه اکثر بچه‌های آزمایشگاه‌مون دختر بودند موقعی که من داشتم از آزمایشگاه می‌رفتم، نصف نصف بود و بعدش شد بیش‌تر دختر.

یعنی من استادم خیلی این‌جوری بود که اگه می‌دید تعادل نیست، سعی می‌کرد که حالا توی دوره‌‌های بعدی که می‌خواست دانشجو بگیره، فرصت بیش‌تری به دانشجویان دختر بده. چون واقعا مهمه؛ یعنی مثلا آزمایشگاه‌هایی که جنسیت‌های مختلف رو دارند، هم دختر هم پسر، واقعا جوّشون خیلی جوّ بهتریه از این لحاظ که خب تفکرات مختلفی میاد. آدم‌ها دیدهای مختلف که داشته باشند؛ همیشه به نفع جمع هست. مخصوصا توی قضایای علمی که ایده‌های مختلف خیلی مهمه روی این که پروژه‌ها چه‌طوری پیش می‌رن.

از لحاظ نژاد و مذهب و این‌ها، خدا رو شکر من هیچ‌وقت در خودم و در اطرافیانم چیزی احساس نکردم. کلا جاهایی که من بودم، همیشه خیلی International بوده و از کشورهای مختلف بودند. کلا وقتی آدم می‌ره یک جایی که اینترنشناله، حتی آدم‌های همون کشور هم دیدشون خیلی بازتره. یعنی وقتی که تو دپارتمان‌تون از بیست، سی‌تا کشور مختلف آدم باشه، حتی کسانی که مال اون کشورند و خودشون خارجی نیستند، خیلی پذیراترند نسبت به فرهنگ‌ها، آداب و مذاهب مختلف. در نتیجه من فکر می‌کنم این که آدم جایی باشه، آزمایشگاهی، شهری، دانشگاهی، کشوری، که کلا خارجی زیادتر توش هست، کمک می‌کنه به این که کم‌تر احساس تبعیض کنه.

 :ExperiMental حالا یک سؤالی که الان نسبتا بی‌ربطه به این، و در زمینه‌ی شخصیه شاید بیش‌تر، این که شما تا این‌جا اومدید، تا پست دکترا اومدید، به نظر خودتون مثلا چه خصوصیتی داشتید که باعث شده توی این راه موفق باشید و چه خصوصیتی توی بقیه افراده که شما رو تحت تأثیر قرار می‌ده؟

دکتر مجد: مرسی که این رو می‌گید و احساس می‌کنید که من موفق هستم. چیزی که بیش‌تر از همه توی افراد روی من تأثیر می‌ذاره، صداقت‌شونه و این که آدم خوبی باشند کلا. حتی بالاتر از موفقیت علمی‌شون، تا وقتی صحبت از قضیه علمیه.

به نظر من چیزی که می‌مونه توی خاطر آدم‌ها و چیزی که آدم‌ها رو به هم متصل نگه می‌داره، اینه که آدم‌های صادق و بی‌ریا و خوبی باشند. یعنی من الان از انگلیس اومدم، ولی این که ارتباطی با استادم دارم و ارتباط قوی‌ایه، به‌خاطر این نیست که استاد من مثلا توی مجله‌ی فلان مقاله چاپ کرده؛ به‌خاطر اینه که خیلی رابطه‌ی خوبی باهاش داشتم، آدم خیلی شریفیه، آدم خیلی صادقیه، آدم خوبیه. این برای من یکی از مهم‌ترین چیزهاست؛ چیزیه که توی دنیای علم و غیرعلم هیچ فرقی نمی‌کنه و اون چیزیه که آدم‌ها و نتورک‌ها رو پس از سالیان سال نگه می‌داره. من اگر مثلا رابطه‌ام با یکی از افراد گروه بیوتک المپیاد خوب نباشه، هرچه‌قدر هم که اون‌ها موفق باشند دوست نخواهم داشت باهاشون کار کنم. می‌دونین چی می‌گم؟ در نتیجه اون نتورک که چیز خیلی مهمیه به نظر من برای من این‌جور چیزهاست، ویژگی‌های شخصی آدم‌هاست که نگهش می‌داره. من خودم بسیار آدم صادقی‌ام، چون که برام خیلی ارزش مهمیه و در نتیجه کسانی که این ارزش رو دارند برای من هم خیلی ارزشمندند.

از لحاظ کاری کسانی برای من خیلی مایه‌ی تحسین‌اند که می‌دونند می‌خوان چه‌کار کنند و فرصت‌هاشون رو شناسایی می‌کنند و از اون‌ها در جهت پیش‌برد هدفشون استفاده می‌کنند. همون‌طور که گفتم، به خصوص توی علم من خودم هم این حالت رو دارم، گزینه‌ها خیلی زیاده. آدم خیلی می‌تونه این‌وری بره، اون‌وری بره، ولی هنر این که بفهمه کدومش راه درست و به سمت جلوئه. از بین این همه، که همه‌شون هم خوبند، کدوم؟ آدم می‌تونه بره دنبال همه‌شون؛ من یک پروژه رو شروع می‌کنم و ممکنه یک چیزی توی سلول‌هام ببینم که به نظرم خیلی جذاب بیاد ولی باید یادم بیارم که آیا اصلا این سؤال پروژه‌ات بود؟ آره، اون هم جذابه، می‌تونی بری، ولی مثلا به اون پروپوزالت نمی‌رسی، اگر بری توی این مدت سراغش.

یعنی به نظر من هنر اینه که آدم بدونه از وقتش چه‌جوری در جهت چیزی که می‌خواد به‌صورت بهینه استفاده کنه و کسانی که این خصوصیت رو دارند و این هوش رو دارند، به نظر من کسانی‌اند که من دوست دارم در اطراف‌شون کار کنم به‌خصوص دکتر فتاحی یکی از مثال‌هاش هست- و ازشون یاد بگیرم. وقتی که آدم با آدم‌های این‌جوری کار کنه خودش هم این‌جوری می‌شه، باعث می‌شه آدم‌هایی که باهاش کار می‌کنند هم این‌جوری ‌بشند. این از نظر حرفه‌ای؛ و از نظر شخصیتی هم صداقت و بی‌ریایی، و این که یک نفر، آدم مهربونی باشه به نظر من خیلی مهمه.

:ExperiMental ممنون، خیلی جامع توضیح دادید. فکر می‌کنید خودتون چه تمایز اخلاقی‌ای داشتید که باعث موفقیت‌تون شده؟

دکتر مجد: من نمی‌دونم چه تمایز اخلاقی‌ای داشتم. فکر کنم این رو از دوست‌هام بپرسید بهتره؛ به‌خاطر این که آدم رو می‌تونند مقایسه کنند با بقیه. خیلی سؤال سختیه اتفاقا. من از اون ‌موقع که این سوال رو دیدم داشتم بهش فکر می‌کردم. فکر کنم این سؤال رو باید از بقیه بپرسید، ولی احساس می‌کنم خیلی وقت‌ها من خیلی آدم ساده‌ای هستم. یعنی همون چیزی که آدما می‌گن رو باور می‌کنم؛ مثلا من همیشه احساس می‌کنم که آدم‌ها خوب‌اند، مگر این که خلافش ثابت بشه. ولی خیلی وقت‌ها هم شاید این‌طوری نبوده باشه، نمی‌دونم.

من هیچ‌وقت در کل احساس پشیمونی از این قضیه نمی‌کنم؛ چون احساس می‌کنم اگه بخوام فکر کنم که یک نفر این رو گفت و منظورش این بود، هزارتا چیز می‌تونه منظورش باشه که من فکر کردم یا فکر نکردم بهش. در نتیجه همونی که می‌گن رو قبول می‌کنم و فکر می‌کنم برمی‌گرده به همون که خودم آدم صادقی‌ام. احساس می‌کنم دلیلی نداره که آدم دروغ بگه. من برای چی باید دروغ بگم؟ احساس می‌کنم برای بقیه هم همینه. ولی خب خیلی وقت‌ها مثلا بوده که با دوست‌هام بودیم و گفتن بابا این که این که مشخصه داره دروغ می‌گه؛ من می‌گم برای چی باید دروغ بگه؟ یعنی شاید این یک چیزی باشه که خیلی پیش اومده برام. گفتم، ولی ترجیح می‌دم اینجوری باشم. نمی‌دونم، ترجیح می‌دم کلا زندگی رو ساده بگیرم.

:ExperiMental قبل از این که بریم سراغ سوال بعدی و تفریحات، در واقع اول یک سؤال کوچیک دیگه داشتیم. بین دانشمندها یا کلا افرادی که می‌شناسید، کسی بوده که مثلا از اول منبع الهام‌تون باشه یا همچین چیزی؟

دکتر مجد: من همیشه دوست داشتم تا اون‌جا که می‌شه بتونم به اندازه‌ی مامانم خوب باشم. همیشه فکر می‌کردم که سعی کنم مثل مامانم باشم در بهترین حالت، ولی آدم‌های مختلفی در دوران زندگی علمی من بودند که همیشه باعث شدن من احساس کنم که چقدر خوب! یعنی یهویی آدم یک انرژی‌ای در درونش شکل می‌گیره و می‌گه منم می‌خوام برم این کار رو کنم، یا مثلا چقدر خوب که می‌شه این‌قدر موفق بود و این‌ها. ولی این که بگم مثلا یک نفر خاص همیشه بوده که من بهش نگاه می‌کردم، هیچ‌وقت یک نفر نبوده. تو جنبه‌های مختلف آدم‌های مختلفی بودند و فلان صفت خاص رو فلانی داشته.

برای همین کسانی که خیلی آدم‌های خوبی بودند، همیشه من رو جلب می‌کردند. مثلا طرف استاد خیلی خوبی هم بوده، ولی یهو یک کار انسان‌دوستانه‌ای کرده؛ یعنی بیش‌تر صفات بوده تا یک آدم خاص. مثلا یهو می‌بینی یک کسی که همیشه فقط فکر می‌کنی یک استاد خیلی عالیه، سر یک امتحانی یا یک چیزی، یک کاری می‌کنه که با خودت می‌گی چقدر آدم خوبیه! اون‌موقع‌ها بوده که مثلا من خیلی یهو ارزش یک نفر برام زیاد شده.

مثلا یکی از مثال‌هاش استادم توی انگلیس بوده. این که این‌قدر آدم شریفی بوده همیشه برای من جالب بوده. حالا استاد بوده، مثلا کلی مقالات علمی و فلان داشته، ولی این‌هاش به کنار، اون لحظه‌هایی من خیلی جذب آدم‌ها می‌شم که می‌بینم چقدر آدم خوبیه. یعنی اینه که بیش‌تر از هر چیزی متمایزشون می‌کنه به نظر من.

:ExperiMental یک سوال دیگه که داشتیم، اینه که توی محیط آکادمیک، ما با آدم‌هایی که صحبت کردیم، دو نوع آدم وجود داشتند. مثلا یک مدل که مثلا خیلی به اطراف‌شون اهمیت می‌دادند و محیط آکادمیک یک بخشی از زندگی‌شون بود و بخش دیگه‌ای از زندگی‌شون هم ادامه داشت در کنارش، یعنی مثلا تفریحات داشتند یا با دوست‌هاشون بودند، اینجوری، ولی یک سری افراد هم هستند که خب کل زندگی‌شون رو وقف آکادمی می‌کنن و قاعدتا این‌جوری که احتمالا از دور که آدم نگاه کنه تعداد مقالات اون‌ها بیش‌تره یا مثلا استادهای قوی‌تری‌اند وآدم از دور احساس می‌کنه که اون آدم‌ها، آدم‌های حرفه‌ای‌تریند؛ ولی یک جورهایی‌ هم انگار که خب زندگی‌شون رو خیلی محدود کردند. شما خودتون، انتخاب‌تون چیه و این که درباره‌ی این گروه چه فکری می‌کنید؟

دکتر مجد:  متوجهم، آره. ببین، هیچ راه درست و غلطی که وجود نداره خب، هیچ راهی. یعنی اصلا هیچ‌کدوم از این‌ها اینجوری نیست که این درسته و این غلطه، یا باید این‌جوری باشه یا باید اون‌جوری باشه، چون شما مثلا برین توی آدم‌های آکادمی نگاه کنید و استادها، فول ‌پروفسورها، رو ببینید، مثال‌های هر دوش رو پیدا می‌کنیم درسته؟ اصلا، و اصلا، این‌طوری نیست که مثلا آدم احساس کنه که یکیش باید باشه برای موفقیت، یا چون من این‌طوری نیستم پس هیچ امیدی نیست بهم.

یعنی خب ببین، برای یک کسی که بیوتک درس خونده، آکادمی فقط یکی از مسیرهاست. در واقع آکادمی اسمش راهِ بیوتک نیست. درسته که تحقیقات آکادمی می‌تونه بیوتک باشه، ولی بیوتک خودش اتفاقا به سمت خارج از آکادمیه. ولی مسیری که ماها همه‌مون شروع کردیم، انگار اگه مستقیم بخوای ادامه‌اش بدی آکادمیه عملا، درصورتی که ماهایی که بیوتک خوندیم، اگه عملا بخوایم نگاه کنیم، بیوتک احتمالا اون چیزیه که می‌ره به سمت فارما و تکنولوژی‌هایی که ازش درمیاد که منجر به پول و درآمدزایی و حل مشکلات خیلی زیادی از آدم‌ها می‌شه. بسیاری از پروژه‌هایی که توی آکادمی‌ها شکل می‌گیرند، می‌ره به سمت بیوتک دیگه، و این یک مسئله‌ی جداست.

درباره‌ی این که آدم جنبه‌های مختلف زندگیش چه‌جوری باشه، شما ممکنه برید به یکی از اون آدم‌هایی که مثلا خیلی تمام وقتش رو می‌ذاره نگاه بکنید، هم از خودش بپرسید و هم از بیرون نگاه کنید، فقط داره کار آکادمی می‌کنه. از اون که بپرسید می‌بینید که اصلا از کارش لذت می‌بره؛ یعنی مثلا به اون بگید بیا برو باغبونی کن و ورزش کن و شنا کن و آشپزی کن، اصلا لذت نمی‌بره. می‌بینی اینجوری نیست که فدای اون کرده باشه همه‌چی رو، اتفاقا اون داره حالش رو می‌بره، اون عشقشه. این‌طوری نیست که مثلا بگه که آخ، من دارم آشپزیم رو فدای این می‌کنم، آخ من دارم ورزشم رو فداش می‌کنم، خب اون این رو دوست داره.

و یکی دیگه این‌جوریه که نه، من کارم رو خیلی دوست دارم، خیلی هم باغبونی دوست دارم، نقاشی‌ هم خیلی دوست دارم، در نتیجه اگه این‌ها رو انجام ندم دارم فدای این می‌کنم‌شون. یعنی کاملا تعریف آدم‌هاست این که دوست دارند وقت‌شون رو چه‌جوری بگذرونند. از دید یک کسی که مثلا برای کارهای آکادمی خیلی توی زندگیش ارزش قائله، خب معلومه اگر که تعادل رو بده سمت یک چیزی، یک چیزهای دیگه رو که دوست داره نمی‌تونه انجام بده. همینی که می‌گید که از نظر آکادمی پروفشنال‌تر به نظر میاد، از مثلا هجده ساعت، هفده ساعتش رو می‌ده به کارش. اگر از اون چیزی که دوست داره، وقت بذاره برای نقاشی و باغبونی و مثلا سفر، احساس می‌کنه که من پروفشنال نیستم توی Time Management. می‌دونی چون اون می‌گه ایده‌آلِ من همش کاره، تمرکز روی این قضیه‌ست، اگر که نکنم پس خوب نیست. یعنی کاملا شخصیتیه و اصلا من در جایگاهی نیستم که بتونم بگم این درسته یا نه، برای این که کاملا بستگی به تعریف خود اون آدم از درست داره.

این که کدومش بیش‌تر در جهت موفقیت آکادمیک پیش می‌ره، بازهم بستگی داره به این که آدم‌ها توی چه فیلدی هستند و چه‌جوری از اون زمان‌شون استفاده می‌کنند. چون ممکنه شما شش ساعت کار کنی، ولی شش ساعت خیلی مفید، به اندازه‌ی دو روز یک نفری که مثلا هفده هجده ساعت داره کار می‌کنه. مثلا توی پروژه‌ها خیلی وقت‌ها می‌بینی که چند ماه داری یک آزمایش‌هایی رو انجام می‌دی که تهش اصلا نمی‌ذاریشون توی مقاله‌ت، بعد در عرض یک ماه، یک آزمایش‌هایی رو انجام دادی که همه‌اش کار کرد. یعنی مثلا در عرض یک مدت نتیجه‌ای رو می‌بینی که چندین ماه داری براش کار می‌کنی. یعنی اصلا میزان زمان نیست الزاما.

و این که تهِ تهش هم آدم مهمه که از زندگیش لذت ببره. بعضی‌ها لذت‌شون با اینه که احساس کنند تمام زمان‌شون روی اون پروژه‌ی کاری‌شون کار می‌کنند، بعضی‌ها هم لذت‌شون با اینه که احساس کنند که من به شنام رسیدم، به ویولن زدنم رسیدم، به کارم هم رسیدم و پروژه‌م هم انجام شد. یعنی چون مثال همه‌شون هست، آدم نمی‌تونه بگه که کدومش برای کدوم واجبه. ولی خب این یک چیز کلیه که آدم هرچی بیش‌تر به صورت متمرکز روی یک چیزی وقت بذاره، احتمال این که موفق بشه هم توش بیش‌تره. ولی اصلا معنیش زمان گذاشتن نیست، زمان درست و بهینه‌ست؛ در نتیجه به نظر من هر دوش شدنیه.

من خودم بیش‌تر به اون سمتی‌ام که تعادل داشته باشم با فعالیت‌های جانبی. یعنی هم کارم رو تا اون‌جایی که می‌تونم انجام می‌دم به صورت متمرکز، تا اون‌جایی که بشه، ولی در کنارش کارهایی هم می‌کنم. نه فقط برای این که اون کارها رو کنم، بلکه اون کارها رو می‌کنم که ذهنم رو باز کنه برای موقعی که برمی‌گردم سرکار تا مثلا خستگیم طولانی مدت نباشه. یعنی من احساس می‌کنم برای شخص من لازم این که یک کارهای دیگه هم انجام بدم.

:ExperiMental شما خودتون چه کارهای دیگه‌ای انجام می‌دید؟ یعنی تفریحات‌تون چیه؟

دکتر مجد: راستش من به‌صورت داوطلبانه توی باغ گیاه‌شناسی و این‌جور چیزها باغبونی می‌کردم مدتی، ورزش سعی می‌کنم انجام بدم، خیلی پیاده‌روی می‌رم، تا اون‌جایی که بشه جاهایی که دار و درخت زیاد داره یا پارک. این‌جور کارها رو بیش‌تر انجام می‌دم. تا اون‌جا که می‌شه سعی می‌کنم برم طبیعت. سفر خیلی دوست دارم که برم، ولی خیلی نشده. مخصوصا از موقعی که اومدم آمریکا چون Single Entry Visa داشتم، نتونستم اصلا از آمریکا خارج بشم. چیزی که من بیش‌تر از همه دوست دارم توی زندگی انجام بدم، سفر رفتن است. ولی کلا آره، کارهایی که مرتبط به طبیعت بشه و گل‌و‌گیاه رو دوست دارم. مثلا بیست‌و‌خرده‌ای گلدون دارم توی خونه، اون‌ها رو مراقبت می‌کنم و از این‌جور کارها.

ExperiMental: ما سوال دیگه‌ای نداریم، خیلی ممنونیم از این‌که وقت‌تون رو دادید. مصاحبه‌ی خیلی خوبی بود.

دکتر مجد: ممنون از شما که دارید کارهای خاص می‌کنید؛ ما همچین چیزی رو نداشتیم موقعی که بیوتک بودیم.

Post a Comment

0 Comments